2فوریه 2012
هنوزم مینویسم 2011!طول میکشه عادت کنم... همونطور که طول میکشه جدا بشم...وابستگی خیلی بده...مگه نه؟
هنوزم سر حرفم هستم...با وجود حرفای تمسخر آمیز مامان و پوزخندهای بابا و تحیرهای پریس...من میخوام نویسنده بشم...این هیجان انگیزه...یه موجود رو توی ذهنت بوجود بیاری،بهش جون بدی، به شخصیتش شکل بدی...مثل بچه هات میشن نه؟
مامان فکر میکنه که نویسندگی اصلا کار خانمانه ای نیست و توهین به خاندان بزرگ هالینگتون محسوب میشه...انگار که من به نوشتن هر کلمه افتخارات این خاندان که معلوم نیست اسمش از کجا پیدا شده رو کم میکنم...!هاه!خاندان هالینگتون!اگه قرار باشه پریس به اجدادمون رفته باشه ترجیح میدم هیچ نسبتی با این خانواده نداشته باشم.دیروز آقای بلیک بعد از کلاس نگهم داشت.میدونی که کیه؟دبیر ادبیاتمون.بهم گفت درسم افت شدیدی کرده.خب... من جا خوردم!من حتی از پیشرفت های-نداشته ی- درسیم خبر نداشتم چه برسه به افت!اون بهم گفت که من دانش آموز خیلی خوبیم و اگه بخوام میتونم دوباره موفق بشم...باورت میشه؟؟!
من به طرز غریبی حس میکنم یه اتفاقاتی داره اطرافم میفته و من تا زمان وقوعش قرار نیست ازش خبردار بشم...
آمبر هالینگتون-پیشگو :)
پ.ن:شاید یه نسبتی با نوستراداموس داشته باشم!یوهاها! :)
YOU ARE READING
Amber
Teen Fictionتا وقتی که بین رنگها غرق نشدی نمیتونی شرارت سفید رو ببینی... یا مظلومیت سیاه رو... آشوب آبی... و آرامش قرمز رو...