note27-3

524 120 21
                                    

دوتا چراغ قوه وسط سالن روشن شد...حس می کردم هرلحظه ممکنه یه گلوله به سمتم شلیک بشه و کشته بشم...می دونستم گری و جم به من شلیک نمی کنن ولی توی این تاریکی نمی شد کسی رو تشخیص داد...بنابراین مجبور شدم داد بزنم و گری رو صدا کنم...چراغ قوه هاشون رو به سمت صدا گرفتن و بعد از کمی جستجو روی صورتم متوقف کردن...چشمای گری تاجایی که امکان داشت گشاد شده بود...منو کشید سمت خودش و با حالت عصبی ای پرسید اونجا چیکار می کنم...نمی خواست منو درگیر کنه؟ازش خواستم حرف بزنیم...خواستم همینجا تمومش کنه...ممکن بود به زندان بیفتن ولی...مگر نه اینکه اونا این معرکه رو درست کردن چون راه فراری از شکنجه گراشون نداشتن؟مگر نه اینکه کسی نبود که حمایتشون کنه؟اون دوتا میتونستن با یه بمب ترتیب همه و خودشون رو بدن...چه فرقی داشت؟ته خط مشخص بود...
صدای یکی از بچه ها بلند شد...پاول خونریزی شدیدی داشت و اگه کسی کمک خبر نمی کرد میمرد...اون لحظه برام مهم نبود اون چه کسیه...تنها چیزی که مهم بود این بود...نذارم بمیره...
وقتی به گری گفتم باید به پاول کمک کنیم صدای بچه ها هم برای تاییدم بلند شد...شاید چون فکر می کردن میتونم تاثیری روشون بذارم...جم داد زد و همه ساکت شدن...توی چشم های گری تردید موج میزد...بین من و جم مونده بود...نگاهم کرد و گفت"نباید می اومدی"...روشو کرد سمت جم و ازش خواست حرف بزنن...جم عصبانی بود،فحش میداد و شلیک میکرد...داشت دعواشون میشد؟شاید می تونستم کاری کنم...جم هربار تکرار می کرد حرفی برای گفتن نیست و این تصمیمیه که گرفته شده...گری گفت"ولی الان چیزی تغییر کرده"...به خاطر من بود؟چون من اونجا بودم؟جم از کی اینقدر سنگدل شده بود که جون دوستش هم براش مهم نبود؟گری اصرار داشت باید منو از اونجا بیرون ببرن...ولی چطوری؟اونا حتی درها رو بمب گذاری کرده بودن...و اگه دیده نشدن در پشتی ساختمون نبود احتمالا الان من زنده نبودم...بیشترین استفاده از ساختمون!
همین لحظه بود که صدای عجیبی شبیه مته برقی بلند شد...یکی داشت در سالن رو سوراخ می کرد... چراغ قوه ها به طرف در گرفته شد و چند لحظه بعد چیزی شبیه دوربین از سوراخ در داخل شد...چند لحظه بعد لامپ های سالم سالن هم روشن شدن و من تونستم درست اطرافمو ببینم...رنگ پاول به شدت پریده بود...به سمتش رفتم و کمربندشو باز کردم...چشماشو با وحشت باز کرد و وقتی بهش گفتم میخوام کمکش کنم کمی آروم گرفت...کمربندو دور ران پاش بستم و محکم کشیدم تا شاید اینجوری جلوی خونریزی رو بگیرم...جم داد زد که نباید اینکارو بکنم...اهمیتی ندادم...شبیه لجبازی شده بود...تهدید کرد بهم شلیک میکنه...از جام بلند شدم و خیره نگاهش کردم"خوب گوش کن جم.من می دونم برات فرقی نمی کنه از اینجا زنده بیرون بری یا مرده.واسه من هم فرقی نداره.پس شلیک کن"جم چند لحظه نگاهم کرد و بعد عقب رفت...می دونستم شلیک نمی کنه...کمی بیشتر از نجات دادن کسی که مطمئنا زانوهاشو از دست می داد براش ارزش داشتم...قبل از اینکه از کنار پاول بلند شم چشمم به دو نفری افتاد که سعی داشتن با ناخن گیر دستبندهای بسته شده به دستاشونو باز کنن...چیزی از اعماق ذهنم گفت نباید لوشون بدم...شاید اینطوری زنده می موندن...وقتی کنار یکیشون زانو زدم فکر کردن قراره لوشون بدم ولی فقط به یه کمربند واسه پای دیگه ی پاول احتیاج داشتم...صدای آروم یکیشونو شنیدم"تو یه فرشته ای!"...نبودم...خودم خوب می دونستم...کارم شاید شبیه به جبران بود...

AmberWhere stories live. Discover now