1 ژانویه 2013
روزمرگی...روزمرگی...روزمرگی...
روزهایی که مثل هم می گذرن که دیگه نوشتن نمی خواد...می خواد؟
بیدار شدن...غذا خوردن...خوابیدن...
انگار گیر کردم توی این مثلث تکراری...تمام روزهام شده طی کردن اضلاعش و برگشتن سرجای قبلی...
شبیه یه جور فراره...فرار کردن از واقعیت...فرار کردن از تنش...از اضطراب...از ترس...
خودمم خوب می دونم که اگه از این مثلث روزمرگی هام بیرون بیام گیر میفتم توی ترس هام...
شبیه افسرده ها شدم...از آدما می ترسم...از حرف زدن می ترسم...از...از خودم می ترسم...دلم نمی خواد از خونه بیرون برم تا کسی منو ببینه...دلم نمی خواد حتی از اتاقم بیرون برم...
زمان فقط داره می گذره...هیچ چیزو حل نمی کنه...هیچ چیز...
آمبر
---
پ.ن:دلم نمیخواد شرط رای بذارم واسه چپتر بعدی ولی واقعا یکم انگیزه لازم دارم :"| سریعتر بذارم زودتر هم تموم میشه راحت میشیم :")
YOU ARE READING
Amber
Teen Fictionتا وقتی که بین رنگها غرق نشدی نمیتونی شرارت سفید رو ببینی... یا مظلومیت سیاه رو... آشوب آبی... و آرامش قرمز رو...