note19

681 146 28
                                    

12 جولای 2012
من احمقم...یه احمق خودخواه...تمام این مدت فقط به خودم فکر میکردم و توقع همدردی داشتم...بدون اینکه حتی لحظه ای به این فکر کنم که من تنها موجود غرق مشکل این کره خاکی نیستم...
حتی نفهمیدم گری چقدر احساس تنهایی میکنه...حتی نفهمیدم چقدر کینه و بغض تو ذهن و دل جم حک شده...چقدر غم چشمای رایان رو پر کرده...می ترسم...می ترسم از آینده ی این احساسات...می ترسم نتونم هیچ کمکی بهشون بکنم...می ترسم اون فکر مزخرفی که توی ذهنم جولون میده حقیقت داشته باشه...می ترسم بفهمم اسلحه و کلت جم واقعیه...می ترسم بفهمم وقتی گری میگفت دیگه جایی توی این دنیا براش نیست مست نبوده باشه...می ترسم اون ایمیلی که اشتباهی برام اومد و فرستنده اش جم بود واقعی باشه...می ترسم خسته شده باشن از این همه نگاه های بد و تحقیرآمیز دیگران...اونقدر خسته که نفرت جای غم رو گرفته باشه...
از خودم می ترسم...منی که هزاران هزار بار با دختری که برای اولین بار توی این دفترچه نوشت فرق دارم...به اندازه ی چند میلیون سال بینمون فاصله افتاده...چقدر وقتی اولین بار شروع به نوشتن کردم همه چیز ساده بود...چقدر بکر و دست نخورده...مثل ورق های سفید و یک دست همین دفتر...مثل همه ی اولین ها...
آمبر
-----
یه معذرت خواهی گنده بدهکارم بابت دیر شدن آپدیت!!واقعا معذرت!!یه خواهشی داشتم...مرسی که میخونین این مزخرفاتو و مرسی که رای میدین :) ولی کامنت ها واقعا کمه...خیلی خیلی خیلی ممنون و موچکر میشم اگه توی کامنتا بهم نظرتونو راجع به آمبر بگین:)کلی قلب،کلی عشق♡

AmberWhere stories live. Discover now