note 20

603 122 17
                                    

2 اوت 2012
من گاشفته ام...گیج و آشفته...
گری و جم خیلی عحیب شدن...خیلی زیاد... تمام وقتشونو باهم می گذرونن و حرفای عجیب می زنن...دیروز،جم چند دقیقه برای کلاس ورزش دیر کرد و وقتی رسید،فقط میشد آثار ورم و کبودی رو توی صورتش دید...انگار که یه توپ قرمز و بنفش با موهای فر قهوه ای رو به جای سر جم روی گردنش گذاشته باشن!گری فقط گفت امیدواره که همه اون لعنتیا از بین برن...من شوکه شدم... درسته که خیلی حرفا بهم زدن و خیلی رفتارا باهام کردن که دلم رو شکسته و احساساتمو جریحه دار کرده،ولی-جمله کلیشه ایه ،می دونم-هیچ وقت دلم نخواسته اونا از بین برن...بهش گفتم پس تو میخوای به جای اونا عمر کنی و اون فقط گفت براش مهم ترین چیز اینه که اونا نباشن...
اما این چیزی نبود که منو ترسوند...چیزی که باعث شد قلبم برای چند ثانیه از حرکت بایسته و نفسم بالا نیاد،وقتی بود که یه جعبه پر از چیزهایی مثل بمب های دست ساز و ترقه و فشنگ توی کمد گری دیدم...وقتی پرسیدم"میخوای آسمونو منفجر کنی" هموز فکر می کردم همه چیز یه شوخی مسخره است و آخرش دوتاشون میان جلوم و با قیافه های ابلهانه اشون داد میزنن"خدای من!قیافه شو ببینین!" اما وقتی گری خیره شد توی چشمام و گفت"ترجیح میدم جاییو منفجر کنم که اونا توش باشن" فهمیدم هیچ شوخی ای درکار نیست...هیچ شوخی ای...
آمبر

AmberWhere stories live. Discover now