note22

601 129 30
                                    

1 اکتبر 2012
تصمیمات بزرگ چطوری به وجود میان؟
منظورم اینه که...چه اتفاقی توی مغز آدما میفته که باعث میشه از جلد آدم قبلی بیرون بیان و یه شخصیت جدیدو تشکیل بدن؟
من دختر آرومی بودم...هنوز هم هستم...ولی اون زمان تنهایی باعث آروم و ساکت بودنم می شد و حالا...تنها دلیلم اینه که کسی از حجم افکار پیچیده توی نورون های مغزم خبردار نشه...!
گری پسر مهربونی بود...از اون دسته آدما که همیشه خیال می کردم حتی نمیتونه ترتیب یه عنکبوتو بده...ولی...
گری و جم می گفتن که تصمیم های بزرگی دارن...
اون روز تصمیم گرفته بودن به جنگل برن...نمی دونستم چرا ولی هرجوری فکر می کردم به نتیجه ی بدی نمی رسیدم...جنگل متروکه بود...مهم نبود چون ترجیح می دادم وقتی با پسرا وقت می گذرونم کسی دور و برم نباشه که از گوشه چشم نگاهم کنه و قضاوتم کنه "خدای من!لباساشو ببین! دوستاشو ببین!رفتارشو ببین!یه دختر بین..." آدمای برزخی منفور!!
به هرحال،گری کوله سبز رنگشو از ماشین بیرون آورد و یه مشت کاغذ رنگی رو روی زمین انداخت...کاغذهای بزرگی بودن...شبیه اونایی که سر کلاس هنر ازشون استفاده می کردیم...واقعا هیچ تصوری از کاری که می خواست انجام بده نداشتم... یه جعبه پونز کنار کاغذها گذاشت و گفت کاغذها رو به درخت ها وصل کنیم...حدود یه ساعت وقت گرفت و بعد از اینکه گری چندتا چیزو توی دفترچه اش یادداشت کرد گفت "حالا وقتشه" بعد چیزی رو از کوله پشتی اش خارج کرد،روی زمین گذاشت و اعلام کرد باید بزنیم به چاک...خیلی زود...ما شروع به دویدن کردیم و وقتی که اون چیز به اندازه ی یه نقطه کوچیک شد ایستادیم...چیزی از ذهنم گذشت...اون...یه بمب بود!گری یه بمب ساخته بود!!
قبل از اینکه بتونم سرمو برگردونم سمتش،بمب منفجر شد...با اینکه چیزی حدود صد متر باهاش فاصله داشتیم زمین لرزید و برگ درخت ها شروع به ریختن کردن...
گری و جم شروع به دویدن کردن...برگشتیم سر جای قبل...نمی تونستم چیزی که دیدمو باور کنم... کاغذهای پاره...برگ ها و شاخه های شکسته...چیزی شبیه یه دایره بزرگ دور محل انفجار ساخته بودن... بوی باروت همه جا پیچیده بود...کاری که بمب کرده بود وحشتناک تر از صداش به نظر میومد...شاید درخت ها از شدت صداش کم کرده بودن...یا چیزی توی این مایه ها...
باید با گری حرف می زدم...گفتنش ساده بود ولی عمل کردنش...گری حرف هامو نمیفهمید...یا نمی خواست که بفهمه...خیره شد به کاغذهای پاره و فقط شنیدم که گفت:
"کسی نتونه چیزی رو قربانی کنه، نمی تونه چیزی رو تغییر بده..."
آمبر
---
پ.ن:انتقاد؟پیشنهاد؟نظر؟حرفی؟سخنی؟هیچ؟:)

AmberWhere stories live. Discover now