note 21

594 125 16
                                    

12 اوت 2012
می ترسم...می ترسم...خیلی می ترسم...بیشتر از هروقت دیگه ای...بیشتر از هرچیز دیگه ای...
حس بدی دارم...یه جور نگرانی و دل شوره ی عجیب...اونقدری که اگه الان بهم بگن نسل آدم تا چند لحظه دیگه منقرض میشه تعجب نمی کنم...
کاش یه پاک کن داشتم...اون وقت همه چیزو تا قبل از اون تصادف پاک می کردم...
کاش مداد رنگی داشتم...مامان و بابا رو می کشیدم... خودم و آملی رو می کشیدم...
کاش پاک کن داشتم...همه چیزو تا قبل از طلاق پدر و مادر گری پاک می کردم...
کاش مداد رنگی داشتم...یه لبخند گنده روی صورت گری می کشیدم...
کاش پاک کن داشتم...اخم های جم رو پاک می کردم...نفرت توی دلشو پاک می کردم...
کاش مداد رنگی داشتم...اون وقت خیلی چیزا می کشیدم...مثل یه مغز برای پاول ویلیامز... مثل یه جفت چشم برای معلم ها...مثل یکم بخشش... یکم انسانیت...
کاش یه پاک کن داشتم...اون وقت خودمو پاک می کردم...
آمبر

AmberWhere stories live. Discover now