23 آوریل 2012
چی شد؟از کجا شروع شد؟کی به اینجا رسید؟قرار نبود...قرار نبود این اتفاق بیفته...ما فقط دوست بودیم...چی شد که ضربان قلبم به نفس های اون پسر مو خرمایی وابسته شد؟به همین آسونی؟... نه آسون نبود...تحمل نگاه های بقیه آسون نبود...دیدن لبخندای متقابل اون و پریس آسون نبود... اینکه بدونی اون فقط به چشم یه دوست خیلی خوب بهت نگاه میکنه آسون نبود و نیست... و مطمئنم که بعد از این سخت تر هم میشه... این چه حسیه؟چیه که باعث میشه چشمام فقط دنبال اون بگرده؟ چیه که باعث میشه نتونم هیچ کسو ببینم؟چیه که نمیذاره شبا بدون فکر بخوابم؟من نمیخوام دوستیشو از دست بدم...ولی نمیخوام فقط به دوستی باهاش قانع باشم...میدونی چی منو میترسونه؟اینکه حتی اگه بهش بگم دوستش دارم بازهم پریس رو انتخاب کنه...نه من...قرار نیست بدستش بیارم...قرار نیست...
آمبر هالینگتون
پ.ن:چقدر اشتباه میکردم که فکر میکردم وارد شدن گری به زندگیم یه جور تزریق آرامشه! آ.ه
YOU ARE READING
Amber
Novela Juvenilتا وقتی که بین رنگها غرق نشدی نمیتونی شرارت سفید رو ببینی... یا مظلومیت سیاه رو... آشوب آبی... و آرامش قرمز رو...