note27-4

649 121 55
                                    

کارم شاید شبیه یه جبران بود...جبران کاری که نزدیک ترین آدمای زندگیم مرتکب شده بودن و من با تمام وجودم احساس گناه می کردم...
صدایی از میکروفونی که همراه دوربین از سوراخ در فرستاده بودن بلند شد...کسی که صحبت می کرد آروم بود،یه آدم حرفه ای...نه مثل پلیس که با تهدیدهاش اوضاع رو بدتر کرده بود...بعد صدای پدر و مادر جم بلند شد...مادرش گریه می کرد و هردو التماس می کردن تا ماجرا رو تموم کنن...جم خیره ی زمین بود...دوست داشتم صورتشو ببینم...نفر بعدی مادر گری بود...از شدت گریه صداش در نمی اومد...دستمو روی بازوی گری گذاشتم و فشار کمی وارد کردم...پدر گری سالها بود که ترکشون کرده بود و حالا تنها فرد مهم زندگی گری داشت به شدت گریه می کرد فقط به خاطر گری..."تمومه..."
پرسیدم"چی؟"
"همه چی...این ماجرا...من..."
دست هامو دو طرف صورتش گذاشتم"نه گری...می تونیم همه چیزو از اول شروع کنیم...اگه این ماجرا رو اینجا تموم کنیم...می تونیم..."
صداش ناامید بود"مایی وجود نداره آمبر...من و تو درست مثل سفید و سیاهیم...نه تو میتونی سفیدیتو به من ببخشی و نه من میتونم سیاهت کنم...من سعی کردم همه چیزو درست کنم ولی نشد...اگه ادامه بدم فقط خودمم که بیشتر از همه درد می کشم...همه چی پوچه برام آمبر...تو می فهمی...می دونم که می فهمی...من دیگه هیچکسو ندارم"
نمی تونستم قطرات شور توی چشمامو کنترل کنم"تو منو داری گری...من همیشه هستم..."
موهای پخش شده توی صورتمو کنار زد"تو زندگی خودتو داری آمبر...می دونم چه مشکلاتی داری...متاسفم که وجودم فقط باعث آزار بیشترت شد...شاید بهتر باشه از نو شروع کنی...دلم می خواست می تونستم کمکی کنم ولی خودتم میدونی که دیگه راه برگشتی نیست..."
بغض ته گلوم نمی ذاشت راحت حرف بزنم"من نمی خوام بدون تو باشم گری!چرا نمی فهمی؟"
لبخند زد و از ذهنم گذشت شاید دیگه هرگز این لبخندو نبینم..."تاحالا گفته بودم وقتی گریه می کنی چقدر خوشگل میشی؟!"
گریه ام شدید تر شد...احمق،گری احمق...گری احمقی که نمی ترسید...از هیچی...پیشونی امو چسبوندم به سینه اش تا شاید کمی از گرمای وجودش به صورت یخ زده ام برسه...صدام زد...سرمو بالا آوردم...
"دوستت دارم..."
احساس کردم زمین از حرکت ایستاد...توی چشماش غم بود،حسرت بود...کاش اجازه می دادی گری...کاش اجازه می دادی کنار هم بمونیم...کاش...
چند لحظه بیشتر طول نکشید...صدای شلیک گلوله بلند شد و گری افتاد...دستی که همین چند لحظه پیش نوازشم کرده بود حالا بی جون بود...و من فقط تونستم جیغ بزنم و صداش کنم...سرش روی پام بود و شلوارم از خونی که از سرش می رفت سرخ شده بود...آخرین چیزی که از میون هاله اشک تو چشمام دیدم پسرایی بودن که دست هاشونو باز کرده و جم رو به قصد کشت می زدن...اگه می خواستم شاید می تونستم جلوشونو بگیرم ولی...اون...شاید اون کسی بود که گری رو ازم گرفته بود...اگه نقشه نکشیده بود شاید گری هنوز بود...شاید تحمل می کرد...مثل همه ما...شاید می موند و می ذاشت کنارش بمونم...
گری رفت و نخواست که بفهمه...من حاضر بودم به خاطرش سیاه باشم...
گری رفت و نفهمید که سفیدش بدون سیاهی معنی نداره...
گری رفت و نموند که بشنوه...
"منم دوستت دارم..."
---
پ.ن:آخراشه :")

AmberWhere stories live. Discover now