Chapter 1

2.1K 166 28
                                    

"...وبرای امروز همین بود. هفته ی دیگه میبینمتون، قراره درباره ی مشکلات مالی که شرکتا این روزا بعضی وقتا باهاش مواجه میشن حرف بزنیم."

آزادی. آه کشیدم و کتاب رو سریع بستم و توی کیفم چپوندمش. سالن کنفرانس پر از آدم بود و من بی صبرانه منتظر بودم اونا برن تا بتونم برم بیرون. همینطور که ذهنم دور و بر آخرین سخنرانی بود، با انگشتم روی میز ضرب گرفتم. باورم نمیشد واقعا انقدر راحت میشد مردم رو گول زد که به جایی که به نظر یه سازمان خیریه ی قابل اعتماده پول بدن درحالی که کلاهبرداری محضه.

مشکل این دنیا چی بود؟ این روزا مردم درباره ی پول و موفقیت خیلی فاسد - خیلی وسواسی بودن.

بالاخره صف خالی شده بود و من از روی صندلیم خزیدم، پاهای بی حس شدمو کشیدم. بعد از نشستن برای مدت طولانی بلند شدن حس عالی ای داشت. جوری نبود که من عجله داشته باشم - ولی از طرف دیگه حتی اگر یه ترافیک خیلی کوچیک هم بود من عجله داشتم. وقتی سریع از راهرو رد میشدم یه صدا متوقفم کرد.

"امبر - میشه باهات حرف بزنم؟"

ازجایی که دو ساعت قبل رو داشتم دقیقا به همین صدا گوش میدادم، سریع اونو شناختم. سعی کردم فکر های هشدار دهنده رو از ذهنم پاک کنم، که نمیتونستم دیر کنم، در حالی که لبخند میزدم و -به جای اینکه به سمت در برم- به سمت میز استاد رفتم. یه فکر کوچیک توی ذهنم از اینکه اون از اسم کوچیکم استفاده کرد جرقه زد، ولی سریع کنارش زدم.

اعتراف میکنم که فهمیدن اینکه آقای کالوین به طرز بی انصافانه ای خوشتیپه چند تا سخنرانی طول کشید. اون حتی جوون هم بود - توی اولین کنفرانس که خودش رو معرفی کرد گفت 24 سالشه. از قرار معلوم اون از تماشای فیلم لذت میبرد و بعد از تموم شدن دانشگاهش توی لندن با چند تا سازمان خیریه کار میکرد. اون همینطور یه ماهی قرمز هم داشت.

درحالی که بالاخرا راهمو به آخر اتاق سمت اون کج کردم یه لبخند مودبانه روی صورتم روشن کردم،

"بله؟"

سرش رو از روی چند تا برگه بلند کرد و با چشمای شکلاتیش نگام کرد. سعی کردم اون حس حبابی توی شیکمم رو نادبده بگیرم، در خالی که یه لبخند بزرگ به من زد.

"برای اینکه وقتتون رو میگیرم متآسفم خانوم مور مطمئنا شما کارای زیادی برای انجام دادن توی بعد از ظهر دوشنبه ای مثل این دارید! ولی من خودم شخصا میخواستم بهتون بگم مقالتون درباره ی ساختار سازمان های کوچک در آسیا،"

نفسمو حبس کردم. من اون مقاله رو خیلی دیر تحویل دادم، حتی برای تحویل دادنش اونو بعد از ساعت دانشگاه دیدم. دعا کردم که منو نندازه این مطمئنا برای افتادنِ این ترم کافیه. با لحجه بریتیشش ادامه داد

"یکی از بهترین ها بود. خیلی از نتیجه گیریت خوشم اومد. پس تاخیرش رو گذارش نمیدم."

"جدا؟! این عالیه!"

راحتی همه وجودمو گرفت و آقای کالوین به خوشحالی من لبخند زد و گفت

"ولی دیگه دیر نشه."

بعد از اینکه مطمئنش کردک که دیگه تکرار نمیشه ولم کرد و من با عجله به سمت پل ههای سالن کنفرانس رفتم، که تا الان کاملا خالی شده بود. شنیدم که اون پشت سرم آهسته خندید.

هوای سرد شب سریع به من خورد، ولی من با خوشحالی ازش استقبال کردم. هوای خنک روی گونه های سرخم حس خوبی داشت. مطمئنا کلاس های شب عالی بودن ولی به شدت خسته کننده. از این که آقای کالوین یه دبیر پیر حوصله سربر نبود متشکر بودم - این میتونست دوساعت دوبار در هفته رو غیر قابل تحمل میکرد!

عاشق شیکاگو بودم - چراغ های مربعی کوچیک با زیبایی شون منو حیرت زده میکردن. تصور اینکه چطور هر مربع کوچیک یه خونه با اتاق کار برای یه نفره. پس این چیزیه که من معمولا در موردش فکر میکنم، وقتی که سوار اتوبوس تقریبا خالی میشم و کنار پنجره میشینم. بعضی وقتا میتونستی مردم رو از پنجره ببینی و من همیشه آخرش به این فکر میکنم که داستان زندگیشون چی میتونه باشه.

نور سبز چراغ ترافیک از پشت شیشه به خاطر بارون تار دیده میشد، و آروم به سمت پایین لیز میخورد. تا رسیدن به ایستگاهم، از پشت شیشه قطره ها رو تشویق میکردم تا ببینم کدومشون زودتر میرسن پایین. (-_-)

این جوری بود که دنیا کار میکرد، درسته؟ همه سعی میکنن توی این مسابقه ی دیوونه وار اول بشن. ذهنم هنوز دور و بر پروژه ی آقای کالوین و چشمای شکلاتیش میکشت...

*****
سلام ☺️
من مبینام... 🖐🏻
اینو ترجمه میکنم- سوالی نظری چیزی؟؟؟
و همین دیگه
و آقای کالوین *_* 💜کیت هرینگتون *_*💜

The JournalWhere stories live. Discover now