Chapter 39

68 9 0
                                    

"بسیار خب؛ از اونجایی که بهم 69 سنت بدهکاری، گمونم بهتره نام خانوادگیت رو بدونم. امبر...؟"

"مور - امبر مور." بهش لبخندی تحویل دادم، در حالی در خیابان و در کنار پارک تاریکی حرکت می کردیم و اون رو پشت سر می گذاشتم. هنوز نمی تونستم باور بکنم که متوجه نشده بود که چطور تمام دخترهای اونجا....- اون مطمئنا بطرز عجیبی نسبت به دنیای اطرافش نابینا بود.

"مور- مثل اون بازیگر؟" با سردرگمی بهم نگاه کرد، اما با این وجود، شدیدا کنجکاو بود. اون، چیز دیگری بود درباره هری استایلز. بنظر می اومد که نسبت به عجیب ترین و حوصله سر برترین چیزها علاقمندی پیدا می کرد- اما برای ایجاد علاقه مندی نسبت به اون ها راه هایی داشت که انگار اون ها جالب ترین چیزهایی هستند که تابحال  افتخار برخورد کردن باهاشون رو داشته.
من که اینطور احساس می کردم. متوجه نمی شدم چرا- اما اون باعث می شد  احساس بکنم که مثل بازیگری هستم در یک فیلم عاشقانه، که خودش نمی تونه از تماشا کردنش دست برداره. اون باعث می شد احساس خاص و ویژه بودن بهم دست بده. جوری که در رو برام نگه داشته بود، جوری که لیوانم رو برام نگه داشته بود در حالی که داشتم بند کیفم رو در می آوردم.
جوری که نگاهش رو روی خودم احساس می کردم.

"آره، در واقع جولیانا مور. مادرم فکر کرد که اسمیت زیادی پراصالته- و اون فقط عاشق همون یه دونه فیلم بود،" با لحن 'اوه-خدای من-اصلا-چرا-باید-چنین-کاری-بکنی-مامان' گفتم که در واقع باعث شد بی اختیار به خنده بیفته. در حالی که لبخند می زدم، جرعه ای از قهوه م نوشیدم، در عین حالی که متوجه نشده بودم که چه چیزی واقعا جالبه- اما دوست داشتم خنده اون رو ببینم. پس حتی اگر انتخاب پدر-مادرانه افتضاح مادرم سر انتخاب نام خانوادگیم دلیل شادیش بود، هنوز هم دوست داشتنی ترین چیزی بود که می شد دید.

"واو! احتمالا اون یکی از طرفداران پروپاقرص بوده! راستش من تا به الان زیاد فیلم ندیدم- اما تماشا کردن 'The Hours' با اون رو به یاد میارم- جولیانا مور." به ایوان خالی دوریختنی ای، که کسی اهمیتی نداده بود تا از روی زمین برش داره، لگدی زد و اون رو به سمت کمی بالاتر در خیابان حرکت داد، قبل از اینکه با لبخندی به من نگاه بکنه، "اون بازیگر فوق العاده ایه. پس در واقع این، چیز خیلی خفنیه!"

دوباره به لیوان رسیدیم و اون دوباره لگدی زد و به سمت بالاتر خیابان حرکتش داد، در سمت در جهت یک سطل زباله.

"آره مطمئنا! خب، منظورت از 'تابحال زیاد فیلم ندیدم' چیه؟ مثلا من فیلم های زیادی ندیدم اما با این وجود، کلاسیک ها رو می شناسم- احتمالا تو فیلم های دیزنی رو دیدی، مگه نه؟" تماشاش کردم که چطور لیوانش رو بالا آورد و کارتن با لب های حرارت دیده ش تماس پیدا کرد.

شکلات داغ. چطور می تونست کیوت تر از این بشه؟

"منظورم این هست که همه 'شیرشاه'، 'علاء الدین'، زیبای خفته' و... رو دیدند-" در حالی که سرش رو به سرعت تکان می داد و دوباره از پیاده رو به لیوان لگد زد. به سطل زباله رسیدیم، پس خم شد و زباله لیوان شخص دیگری رو برداشت. در حالی که به سوالم جواب می داد، اون رو در سطل انداخت.

The JournalWhere stories live. Discover now