نوک انگشتام فقط یه اینچ با بدنش فاصله داشت. خیلی عجیب بود که تو میتونی چقدر باورنکردنی به یه شخص نزدیک باشی،اما همچنان حس کنی که از دو سیاره و منظومه خورشیدی متفاوت هستین.
حتی اگه من همین یه ذره فاصله بین انگاشتام و بدنش رو از بین میبردم، اما همچنان براش یه غریبه باقی میموندم. یه غریبه بی نام با یه ذهنی که داشت کاوشش می کرد. اون احتمالا تا الان مطمئن بود که من دیوونه ام که هنوز اینجا بودم.
اما مگه میتونستم ترکش کنم؟ چطور کسی میتونست کسی مثل اون رو که زیبا و شکستنی بود، ترک کنه؟ چطور میتونستی پشت سر بذاریش طوری که انگار یه اتفاق توی گذشتت بوده که تو بدون توجه از کنارش رد شدی؟
طوری که انگار بخاطر فوق العاده بودنش کور نشده باشی و قلبت از شک و تردید داغون نشده باشه؟ و بالاخره فهمیدم که چطور هری میتونه هر دو شخص رو توی وجودش جا بده. (کسی که الان کنارش بود و کسی که نوشته هاشو توی دفترخاطرات خونده بود.)
کسی که با نوشته هاش میتونست زیبایی ستاره ها رو شرم آگین جلوه بده، اما در عین حال کسی که خودشو پرت میکنه روی تخت و طوری به وسیله ها نگاه می کنه که انگار اونجارو با اطلس اشتباه گرفته. اون مثل شب و روز بود. اون مثل عشق و نفرت بود. یک قسمت وجودش، بدون وجود اون یکی، قادر به وجود داشتن نبود.
اون به بدترین ها و بهترین ها آغشته بود. دارای زیباترین افکار و همچنین ترسناک ترین و خطرناک ترین اونها.
شیفتگی من به اون کل اتاق تاریک رو در بر گرفته بود، جایی که تنها چیزی که توش به چشم میخورد نور قرمز بود. کاغذ های پخش شده کف اتاق به رنگ قرمز بودن. این رنگ به همه چیز یه احساس سوررئالیسمی* می داد.
*(سورئالیسم (Surrealisme) فراواقع گرایی
این جنبش ادبی در سال ١۹۲۴ توسط "اندره برتون" در فرانسه ایجاد شد. وی معتقد بود که ادبیات نباید به هیچ چیز به جز تظاهرات و نمودهای اندیشه ای که از تمام قیود منطقی، هنری و یا اخلاقی رها شده است بپردازد.
سورئالیسم عبارت است از دیکته کردن فکر بدون وارسی عقل و خارج از هر گونه تقلید هنری و اخلاقی. )همین شیفتگی بود، همین حس عجیب و فرا واقعی بود که باعث دست من دورتر بره. باید مطمئن می شدم که اون اونجا بود. که اون واقعی بود. مطمئن نبودم، آخه چطور ممکن بود که واقعا باشه؟
انگشتام به آرومی پارچه پیرهنشو لمس کردن. با ترس تضاد بین سیاهی شلوراش و سفیدی پوستشو تماشا کردم.
احساس می کردم که انگار زمان توی اون مکان یخ زده. ریه پر شده از هواش توی همون حالت موندن، نور ماشینایی که توی خیابون رد می شدن، متوقف شدن، صدای کر کننده موسیقی از بیرون اتاق هم ساکت شد.
اون واقعی بود. (هری)
خیلی آروم و لطیف لمسش کردم، انقدر که مطمئن نبودم اون که اونجا دراز کشیده و چشماشو بسته متوجهش شده باشه. و هنوزم منتظر جواب من به سوال باورنکردنی و غیر قابل درک "چرا؟" بود.
وقتی که یه تکون خورد، من با شوک دستمو عقب کشیدم.قلبم به طرز فریبنده ای میتپید. چشمام درشت شده بودن. حرکتش تموم شد. متوجه شدم که دستشو خیلی ساده از زیر سرش برداشت تا گردنبند هواپیمای کاغذیشو تو دستش بگیره.باهاش بازی میکرد.
"حدس میزنم که یه توضیح واقعی وجود نداشته باشه." یه آهی از میون لب هاش فرار کرد و همچنان چشم هاش بسته بود.
متوجه شدم که اون شاید، فقط شاید توی عمیق ترین قسمت قلبش امیدوار بوده که یه توضیح وجود داشته باشه. یه دلیل برای اینکه از دیدنش خوش حال باشم. که برای پیدا کردنش خوش حال باشم. که همچنان اون جا مونده باشم. اما اون سکوت من باعث نابودی اون امید کوچیک شده بود. حالا دیگه لحنش مرده بود. بی احساس. بی توجه.
لب هام از هم جداش شدن تا بهش بگن که این درست نیست. لب هام باز شدن پس بالاخره میتونستم بهش بگم. بالاخره میتونستم راضیش کنم. یه جورایی بهش بفهمونم که اون بیشتر از هر کس دیگه ای که تا بحال دیده بودم بود.
بیشتر از هر کسی که تا بحال باهاش برخورد داشتم. بهش بگم که اون دارای موهبت هایی بود، که دیگران آرزوشو داشتن. استعدادی که تعداد خیلی کمی توی تاریخ داشتنش. بهش بگم که اون خیلی خاصه، یا چیزی شبیه به این. که نوشته هاشو طرحاشو و شعراش، که متنای اهنگاش به راحتی قابل درک و زیبا بودن.
در حالی که قلبم آدرنالین رو به همه جای بدنم پمپاژ می کرد، میخواستم بهش بگم. بهش بگم که چشماشو باز کنه و هر کاری از دستم بر میاد رو برای قانع کردنش انجام بدم. مجبورش کنم که اون چیزای وحشتناکی که قبلا کسی باعث شده باور کنه رو فراموش کنه.
هوا رو کشیدم داخل ریه هام و به این فکر میکردم که چطور میتونم کلمات درست رو به زبون بیارم. (منظورشو درست برسونه). فکر میکردم که چطور با کلمات ساده بهش بگم که داشت خودشو اشتباه قضاوت می کرد. کلمات چطور میتونستن کافی باشن؟ به چیزی بهتر از کلمات احتیاج داشتم.
مطمئن نبودم که چطور شروع کنم و سکوت رو بشکنم که در حرکت کرد و موجی از صدای وحشتناک وارد اتاق شد و باعث شد که من به خاطر صدا نتونم حرفی بزنم. جنی با اون موهای قرمز آتیشیش دستگیره درو تو دستاش گرفته بود و توی اون تاریکی چشم غره میرفت.
حرکت ناگهانی در هری رو از جا پرونده بود، مثل یه عروسک دستی. ( پاپت :| ) چشماش کاملا باز شده بودن و کمر عضلانیش کاملا صاف بود. میتونستم حس کنم که نفش کشیدناش از اون شوک چقدر سریع تر شده بود، همون شوکی که به من هم وارد شده بود.
اون حالت با آرامش اما با این وجود نا امیدش موقعی که روی تخت دراز کشیده بود، حالا از بین رفته بود. مثل غبار قرار گرفته تحت پرتو خورشید. اون ناامیدی موقعی که چشمش به جنی افتاد از بین رفت. اون ناامیدی بند و بساطشو جمع کرد و رفت. با شناختن اون موقرمز آشنا، یه خرده آروم شد و شونه هاش کمی پایین تر اومد، وقتی که فهمید کسی که وارد شده، چیزی حتی نزدیک یه تهدید هم نبود.
"امبر؟"
YOU ARE READING
The Journal
Fanfictionتو متوجه هستی که جورنال یه چیز بینهایت شخصیه درسته؟" صداش گوش خراش بود، آروم و تهدید کننده، مجبورم کرد وحشتزده یه قدم به عقب بردارم و اون ادامه داد، "پس تنها سوال من اینه که چرا تو با جورنال لعنتی من وایسادی؟" (Harry Styles AU) [Persian Translatio...