Chapter 33

69 10 0
                                    

[داستان از نگاه هری]

همونطور که داشت با لویی دست می داد، با دقت نگاهش کردم. مطمئن نبودم که در درونم دقیقا چه احساسی در حال جوشیدنه، اما نمی تونستم خودم رو کنترل کنم که جلو برم و عقب بکشمش. دستش رو بگیرم، نزدیک خودم نگهش دارم. نگهش دارم.

بی شک دیوانه بودم.

"پس شما هم دارید داخل شهر میرید یا؟" لویی در حالی که با چشم های آبی-سبز معصومانه ش بهش نگاه می کرد، پرسید. ما صحبت کرده بودیم که بعد از این، به یه کلاب بریم. ولی در حال حاضر دودل بودم. راستش اگر امبر اینجا باشه من نمی تونم کوچکترین اهمیتی به اون کلاب مسخره بدم. به جهنم قسم، تا مدتی که اون باهامون بیاد حتی برام مهم نیست که قراره کجا بریم. دوست داره بیاد؟ امیدوارانه بهش نگاه کردم، به لب های کاملا صورتی رنگش نگاه کردم که چطور باز و تبدیل شدند به اون لبخند خاصش.

"راستش من خی-" شروع کرد تا اینکه صدای دیگری متوقفش کرد.

"هولی شت!  لیتل ناتثینگز! شما رفقا بی نظیرید!"

نگاهم چرخید تا با یه پسر جوان احتمالا هم سن خودم مواجه شدم، با کتی در دست، فکی افتاده و چشم های گشاد شده تحت تاثیر قرار گرفته آبی ای، که به ما سه نفر نگاه می کرد.

موهای رنگ شده بلوند رو شناختم و دوباره به یاد آوردم، که امبر با کس دیگری به اینجا اومده. امید این که بتونم نزدیک نگهش دارم، چیز زیادی بود.

"سلام نایل- کارت خیلی طول کشید!" امبر بهش خندید، همونطور که اون لبخندی از روی عذرخواهی زد. اون  [نایل ] می تونست به خنده ش بیاره. فکم منقبض شد.

"آره، صف به طرز وحشتناکی شلوغ بود! پس تو بند رو بالاخره پیدا کردی؟"
لبخند بزرگی بهمون زد. اما بنظر می اومد که چشم های لبخندزنانش روی من یکم بیشتر از بقیه متوقف شد، انگار چیزی می دونست که من نمی دونستم. امبر تا الان داشت دنبالمون می گشت؟ دنبال بند؟ یا دنبال من؟ نگاهم بلافاصله به امبر برگشت که بنظر می اومد بخاطر اون حرف شوکه شده.

"اهم.. راستش، در واقع اونها من رو پیدا کردند." لبخند دندان نمایی زد و گونه هاش رنگ ملایمی گرفتند. چشم هاش کمی بیشتر مضطربانه به اطراف حرکت کردند؛ به سمت پیاده رو، به سمت نایل، به سمت لویی و در نهایت جرئت کرد که به من نگاه بکنه.

"بسیار خب، بی شک خوشحالم که این رو می شنوم!" صدای نایل در شب غرق و با سروصدای بار شلوغ مخلوط شد. دوباره موزیکی در حال نواخته شدن بود.

نمی تونستم خودم رو کنترل کنم که با چشم های آبی کمرنگ احمقانه ش و اون موهای آشفته اذیت نشم. اصلا چرا باید بخواد موهاش رو بلوند رنگ بکنه؟
امبر بازوهاش رو از اون حالتی نگهشون داشته بود، خارج کرد و دستش رو دراز کرد که سوییشرتی رو که دست اون -نایل- بود رو بگیره. سردش بود. چطور [نایل] اولین کاری که کرد این نبود که اون سوییشرت لعنتی رو بهش بده؟ متوجه نشد که این بیرون دما منفی درجه ست؟ با هر نگاه بیشتر و بیشتر ازش بدم اومد، در حالی که اون حالت "اوه" رو ایجاد کرد و مصممانه سعی داشت به طرز ضایعی به امبر کمک کنه که کتش رو بپوشه.

لویی داشت گوشیش رو چک می کرد، "پس شما رفقا می خواید بیاید؟ یکی از دوستام بهم پیام داد که امشب به کدوم کلاب میریم."

در حالی که نایل هیجان اعصاب خوردکنش رو با صدای بلندی اعلام می کرد 'من پایه م!'، تمام کاری که کردم این بود که امبر رو تماشا بکنم. اون با حواس پرتی تمام تار مو نازک قرمز-قهوه ای رنگی که پشت گوشش بود رو کند و در همون حالی که داشت لویی رو تماشا می کرد، اخم کمرنگی روی صورتش شکل گرفت. انگار داشت راجع به موقعیت فعلی عمیقا فکر می کرد. گزینه ها رو سبک و سنگین می کرد. چی می خواست بگه؟ لویی و نایل همین حالاش هم شروع کردند به صحبت کردن درباره جاهایی که می خوان برن. راستش غافلگیر نمیشم اگر این دو نفر خیلی سریع با هم جوش بخورند؛ لویی خیلی خیلی اجتماعیه و از اون دسته آدم هاست که بنظر میاد همه تحسینش می کنند. شور و هیجان نایل بی شک برای لویی سرگرم کننده ست.

"تو چطور؟" متوجه نشده بودم که صدام چقدر امیدوارانه بنظر اومد، همونطور که تو هوا حرف زدم-ولی خیلی برای پس گرفتن کلمات دیر بود.
چشم های امبر یکهو از روی بدنم بالا رفتند انگار خیلی ناگهانی چیز مهمی پیدا کرده باشند؛
"مدت زیادیه که بیرون موندی! یا مسیح، بیا بریم." دستش رو روی کمرم گذاشت و به آرومی شروع کردن به هل دادنم، "بریم کتت رو برداریم"

با سردرگمی بهش لبخند کجی زدم، "ولی سوالم چی؟" با تعجب تماشاش کردم که چطور سعی داشت من رو به حرکت کردن وادار کنه.

"این کار [برداشتن کت] بهم زمان میده که رو انتخاب هام فکر کنم!"
در حالی که بهم لبخندی تحویل داد، چشم هاش برق زدند و خنده کوتاهی روی لب هام ظاهر شدند، "باورم نمیشه فقط یه تنک تاک لعنتی پوشیدی، هری. دیوونه ای." سرش رو به آرومی حرکت داد، که باعث شد تعدادی از تارهای موهاش دوباره روی چشم هاش بیفتند.

ضربان قلبم رفت بالا وقتی صدای اسمم رو شنیدم که از بین لب های بی نقصش بیرون اومدند. به آسونی نفس کشیدن. همراهش شروع کردم به حرکت کردن تا دستم رو ببرم و تار موها رو کنار بزنم و برگردونم سر جاشون.

"ما میریم کت هری رو بیاریم!" لویی و نایل سرشون رو برای حرفش [امبر] تکون دادند، در حالی که عمیقا در مکالمه شون درباره زندگی در شب توکیو غرق شده بودند. ضربان قلبم دوباره بالا رفت.

نمی تونستم خندیدن به این که اون به دمای بدنم اهمیت میده رو کنترل کنم. این... عجیب بود. معمولا هیچکس چنین کاری نمی کرد-یا تابحال نکرده بود. همونطور که به سمت جمعیت عظیم و بی پایان جلوی بار می رفتیم، اون [امبر] من رو به سمت در هدایت کرد-در حالی که دستش هنوز هم کمرم رو گرفته بود. نمی تونستم خندیدن به تلاش هاش برای هل دادنم رو متوقف کنم. سرش رو برگردوند و از روی شانه هاش با لبخند کجی بهم نگاه کرد. "چیه؟"

"هیچی"، فقط این که تو اسمم رو بلند گفتی. دو بار. چشم هاش رو برام چرخوند و من حتی لبخند بزرگتری زدم.

The JournalWhere stories live. Discover now