Chapter 4

969 119 6
                                    

"مطمئنا بارون یه چیز زیبای لعنتیه, که بدبختانه خیلی خیسه."

مرد درحالی که دستشو بین موهای تیره و خیسش میکشید با خوشرویی گفت.

"مطمئنا هست! شاید دوست داشته باشین پشت یه میز کنار پنجره بشینید؟"

درحالی که سینی رو کنار میزاشتم و مارک امریکانو رو روی کانتر گذاشت پرسیدم. اون مرد با تشکر دستشو که از سرما قرمز شده بود دور لیوان گرم حلقه کرد

"عالی به نظر میاد."

سریع از فضای باز ی که بین دوتا میز کنار پنجره که سمت راست در بود رد شدم.
اونا هردوشون کوچیک و دونفره بودن - اونی که از در دورتر بود و مبل داشت - تقریبا توی سایه ی گوشه ی دیوار پنهان شده بود, و مبل هم یه قسمتی از نور رو از پنجره میگرفت.

شمع روی میز رو برداشتم و روشنش کردم و به نوری که جلوی صورتم میرقصید لبخند زدم.
موزاییک های رنگی که نور رو با هر رنگی منعکس میکردن فوق العاده بودن. شعله میسوخت و میز و مبل سبز رنگ رو توی یه حاله ی نارنجی رنگ نگه میداشت - همون موقع بود که اونو برای اولین بار دیدم.

اون کاملا راحت و تنها اونجا دراز کشیده بود. چرم قهوه ای ، ای که جورنال رو پوشونده بود نرم به نظر میرسید و مشخص بود که مدت زیادیه که ازش استفاده شده ; صفحه ها یکم پوسیده بودن و باعث میشدن دفتر کوچیک, بزرگ و کلفت به نظر بیاد.

سریع به اتاق نگاه کردم و منتظر بودم یکی بیاد و بگه که جورنال مال اونه. ولی به نظر نمیومد کسی متوجه کشف کوچیک من شده باشه. مردی که امریکانو داشت هنوز با مارک حرف میزد.

احتمالا یکی اونو جا گذاشته بود - چند وقت میشد که کیف, شال, و یا حتی دوربیبن گم شده پیدا نکرده بودم؟
ولی این متفاوت بود. خیلی... شخصی به نظر میومد. شاید یه دفتر خاطرات بود؟ یه دفترچه؟ چه طور میتونی همچیین چیزی رو فراموش کنی؟ یه فکر جدید به ذهنم رسید; اگه یکی از قصد اونو اینجا گذاشته باشه چی؟ شاید یکی میخواسته این شى کوچیکو یه آدم جدید پیدا کنه.

نور داشت روی چرم کتاب میرقصید و باعث میشد تقریبا جادویی به نظر بیاد. نمیتونستم چشمامو با این فکر که چی میتونه توش باشه ازش بردارم.

انگشتاموروش حرکت دادم و برش داشتم و به این فکر نکردم که دارم جورنالو میدزم. چرمش در برابر انگشتام خیلی نرم بود. محکم نگه داشتم و تقریبا از اینکه بیقته و آسیب ببینه میترسیدم.

واقعا چیز عجیبی برای پیدا کردن بود. در حالی که به جلد جورنال توی دستم نگاه میکردم فکر کردم.
پر از کلمات بدخط , طرح های عجیب و ستاره های کج بود. لبخند زدم وقتی به این نتیجه رسیدم که هنوز کسی هست که جورنال نگه داره.

از ایدش خوشم میومد; اینکه همه چیزاشونو آنلاین نگه نمیداشتن یا انقدر درگیر مسابقه زندگی نبودن که وقت داشته باشن بشینن و فقط بنویسن.

قدیمی و راحت. شاید یه هیپ استر بوده که فقط کارایی رو که میخواسته بکنه - که تعداد معدودی - دو توی یه جورنال نوشته. این خاص و شخصی بود. آدمایی که جونال داشتن اثبات فیزیکی داشتن که نشون بدن توی سرشون یه سری فکر و داستان میگذره.
اینجاست که اونا جالب میشن. و من کنجکاو بودم. خدا میدونست که بودم.

سریع نوار چرمی نازک رو که میجنگید تا جورنال رو نگه داره رو باز کردم. با خودم گفتم این کار صرفا برای پیدا کردن صاحبشه - شاید یه اسم اونجا بود؟ یه آدرس؟ شایدم یه شماره ی بد خط گوشه ی اون؟ چه کسی میتونست احتمالا صاحب این چیز اسرار آمیز باشه؟
چشمام بیصبرانه روی صفحه ها که با همون دست خط پر شده بود رو میگشتن. دستخط هر دفعه با رنگ جوهر یه کم تغییر میکرد.

با نور کمی که اونجا بود به سختی میتونستم کلمات درهم که روی صفحه های کلفت پخش شده بود و بخونم. صفحه های جالبی که راز ها و فکر های زیادی رو نگه میداشت.
انگشتام به آرومی روی جوهر و لکه ی قهوه, طرح های کوچیک و دوز هایی که گوشه ی صفحه ها بود کشیده میشد. به اون بازی بچه گونه لبخند بزرگی زدم. شاید مال کسی بود که بچه داشت؟ شاید مال کسی بود که هر دفعه با عموش دوز بازی میکرد میباخت و الان داره بدون دلیل خاصی تمرین میکنه؟

"پس اون میز خالی اینجاست؟"

صدای اون مرد منو از جست و جوی کوچیکم بیرون کشید و باعث شد جورنال رو جوری ببندم انگار کاری کردم که نباید انجام میدادم. یه لبخند عذرخواهانه به مردى كه موهای خیس و امریکانو در دست داشت زدم و گونه هام قرمز شد.

"قطعا آقا - اگه چیزی نیاز داشتین حتما به من بگید."

سوالا توی سرم میچرخید. کی میتونست نویسنده باشه؟ کی اون گنج کوچیک و باارزش رو جا گذاشته بود؟ و چرا؟ من بیشتر از چند ثانیه با اون واینستادم , قبل از اینکه برم. نمیتونستم صبر کنم تا بقیه صفحه های پر شده رو ببینم.

وقتی مرد نشست من به سمت کانتر برگشتم و باعلاقه به شى که توی دستم بود نگاه کردم - و با شانسی که من داشتم همون موقع در چرخید و باز شد.

همونطور که اونا وارد میشدن صدای بارون بلند تر شد. یه گروه هشت نفره ی دیگه از بچه های محلی بودن که همه از موهاشون آب میچکید و میخندیدن , گونه ها و نوک بیینی هاشون هم قرمز بود.

مطمئنا اونا قرار بود تمام شب مارو با سفارشاشون مشغول نگه دارن. سریع به اتاق پشتی رفتم و جونال رو توی کیفم گذاشتم - وقتی رفتم خونه دنبال اطلاعات در مورد صاحبش میگردم.

The JournalWhere stories live. Discover now