Chapter 25

373 43 7
                                    

خودم رو دوباره روي تشك پرت كردم و هنوز تأثيرات كابوسي رو كه ديده بودم حس مي كردم.نه تنها اين كابوس باعث وحشتم شده بود، بلكه باعث شده بود احساس خجالت داشته باشم از اينكه خوابش رو ديدم،اونم توي تختم،با من،توي يه لحظه ي عالي از روز.

بدبختانه آسمون امروز خاكستري بود،و حوصله سر بر با پرتو ي نوري ضعيفي كه از بين ابرهاي تهديد كننده بيرون ميومد. آب و هوا و مخصوصا كابوسي كه ديدم جلوي بيدار شدن و شروع كردن زندگي عادي رو از من مي گرفت. نمي تونستم دست از فكر كردن به اين بردارم كه اون رويا خوب بود تا لحظه اي كه هري بيدار شد و تبديل به يك كابوس شد.

سعي كردم خاطرات ديشب رو به ياد بيارم.چه اتفاقي افتاد وقتي آپارتمان رو ترك كرديم؟خاطراتم كم كم واضح تر شد و من به ياد اوردم.

[فلش بك از الان تا آخر اين چپتر ادامه داره و ممكن تا چپتر بعد هم برسه😐]

نميدونم چجوري ولي هري زين رو از زير پلكان تا بيرون از خونه كمك كرد و هدايتش كرد.جني و زين مشغول صحبت كردن با من بودن و جني تقريبا جيغ مي زد و بريده بريده مي خنديد وقتي تعادلش رو از دست ميداد.

من از اين خوشحال بودم كه اين دو نفر با صحبت هاي حين مستيشون سكوت رو مي شكستن و من مجبور نبودم صحبتي كنم.يا هري. ولي گاهي اوقات نظرات كوچيك با مزه اي ميداد كه باعث ميشد زين و جني از خنده منفجر شن.به نظر اون دوتا همه چيز اون لحظه با مزه ميومد.

"ديدي زين، وتكاي گيلاس اونقدر ها هم دخترونه نيست!"جني تقريبا با زمزمه گفت وقتي ديد يكي از همسايه ها ازمون خواست كه خفه شيم.

"ولي خيلي هم مردونه نيست."زين سعي كرد همزمان با حفظ تعادل به سختي زمزمه كنه حتي با اينكه هري داشت كمكش مي كرد.

"اوه،بيخيال...يه مرد با گيلاس" جني داد زد و باعث شد خري برگرده و ساكتش كنه و جني بقيه ي جملش رو آروم تر ادامه داد."ولي اين يكم هاته!"

من به صادق بودنش خنديدم و زين اخم كرد و داشت سعي مي كرد يك جواب مناسب پيدا كنه.

"اين مثل رنگ هاست،اين جالبه كه رنگ هاي گرم دخترونه تر و رنگ هاي سرد مثل آبي و سبز پسرونه ترن"هري متفكرانه گفت.

صداي خشدارش نسبت به اون دوتاي ديگه هوشيار تر بود.من به حرفش به آرومي خنديدم و به كفش هام خيره شدم. نزديك در خروجي شديم.بالاخره.

زين خيلي اين رو خنده دار مي دونست كه چجوري زن ها هنگام عصبانيت هم ميتونن مثل يخ سرد و هم مثل آتش هات باشن. و جني سعي كرد بهش بگه كه با اين نظرات احمقانش خفه شه.در رو هل دادم تا باز شه.

نفس از صحنه ي روبروم بند اومد.چ جوري همچين كوفتي ممكن بود؟

همه چيز.همه ي سطوح صاف با لايه اي از يخ و برف پوشيده شده بود.و اين نا اميد كننده بود ، هوا انقدر سرد بود كه من نتونستم زيبايي درخشش تكه يخ هاي كوچيك رو ببينم.كه اگر دما بالاتر مي رفت،حتي دو درجه،آب ميشدن.

The JournalWhere stories live. Discover now