Chapter 38

45 7 1
                                    

"اوه، آره منم همینطور- قطعا یه چیز گرم."

همچنان من رو تماشا می کرد که نزدیک بهش ایستاده بودم، نفس عمیقی کشید، در حالی که به سختی تلاش می کرد تا مقداری از گرمای بدن رو، برای زمانی که دوباره بیرون بریم، حفظ بکنه،  در عین حالی که به سادگی ژاکتش رو در آورده بود!

"می دونی که اگر ژاکتت رو داخل بپوشی، وقتی که دوباره بیرون بریم در واقع بیشتر سردت میشه."

"چرا؟" با ناباوری پرسیدم. در حالی که به چشم های مجذوب کننده ش نگاه می کردم، حرفم بخاطر شال گردن دور گردنم نامفهوم بیان شد.

دوباره خندید، "بهم اعتماد کن! یه ربطی داره به اینکه بدنت به گرمای اینجا عادت کرده- پس وقتی که همینطور ژاکتت رو پوشیدی بری بیرون، بیشتر سردت میشه."

"هم-مم" شکاکانه و با چشم های تنگ شده ای بهش نگاه کردم.

"برای اولین بار من داشتم حقیقت رو می گفتم، نه؟"
با اون لبخند گشاد جذابش گفت، هنوز هم چند نفر مونده بود تا نوبتمون بشه که سفارش بدیم. آره، حق با اون بود- اون حقه آرامش دهنده ش بی شک کار کرد.

با آخرین نگاه شکاکانه ای که از گوشه چشمم بهش انداختم، شروع کردم به باز کردن دکمه های ژاکتم، که باعث شد با صدای بلندی بخنده. تعدادی از افرادی که در صف بودند، بهمون خیره شدند. در حالی که تلاش می کردم کاملا درش بیارم- حقیقتا انگار کار خیلی سختی شده بود، محیط اطرافم کمی تنگ و خفه کننده بنظر می اومد. قبل از اینکه بتونم نه بگم، شروع کرد به کمک کردن من که درش بیارم، چون سرشانه هام داشتند کار رو خیلی سخت تر می کردند.

ناخواسته می تونستم صدای گروه دخترها رو بشنوم که داشتند "عاو" می گفتند- به اون. مسلما به من نه، که همچنان در تلاش بودم از اسارت شال گردن، بند کیف، موهام، دستکش های انگشتی و ژاکت در بیام. تمامش به کمک یه مدل مذکر سبک جدید احمق ژاکت به تن. زندگی فقط خیلی بی نظیره، مگه نه؟

"از زمستون متنفرم." با کلافگی گفتم، در حالی که بالاخره از آخرین پیچش شال گردنم خلاص شده بودم نفس نفس می زدم -موهام کاملا بهم ریخته بود- تا الان قطعا گرم شده بودم. هری با کمی اشتیاق بهم نگاه می کرد، همینطور که هنوز ژاکتم رو در دستش داشت. دست بردم که بگیرمش.

"مشکلی نیست، می تونم نگهش دارم،" اون گفت و باعث شد ابروهام رو در تعجب بالا ببرم، "خب، میشه دوباره بگی چی می خواستی؟"

"فکر کنم یه قهوه بزرگ-" دسته ای از موهام رو فوت کردم، به منو نگاهی انداختم، در حالی که تلاش می کردم که خنده های دخترها و لبخند هری که باعث می شد بیشتر و بیشتر سرخ بشم، رو نادیده بگیرم. چرا باید تمام مدت بهم نگاه می کرد؟ چه زمانی فکر می کرد که من متوجه نشدم؟ عادی نگه داشتن ضربان قلبم غیرممکن بود.

The JournalWhere stories live. Discover now