Chapter 15

570 98 11
                                    

هری:

فرار کردن دود روبرو رو از لبام تماشا میکردم و توجهمو دوباره به زین برگردوندم. همچنان اون لبخند لعنتی زورکی که چسبونده بودم به صورتم رو حفظ کرده بودم، تا اینکه اون بالاخره بهم گفت که باید بره و آب بخوره. اون تموم مدت داشت سرفه میکرد و وقتی سعی میکرد یکم باهام صحبت کنه -با پیشکش کردن سیگارش تموم میشد. اما خب، اون لحظه من اصلا حال و حوصله ی تو جمع بودن رو نداشتم -و حتی حداقل قدرتشو هم نداشتم که یه امتحانی بکنم.

و من، کسی که نمیتونست فکر کنه این هفته میتونه بدترم بشه -اما اشتباه میکردم. البته که فراموش کرده بودم که جنی دوباره یکی از اون دورهمی های کوچیکش راه انداخته که معمولا تا چهار صبح ادامه پیدا می کرد. اوه، خیلی فوق العادست...(فقط همینو کم داشته)

داشتم از در بیرون میومدم و زین رو تماشا میکردم که از روی کاناپه بلند شد. جنی که کنار اون نشسته بود یه لبخند بهم زد،

"چه خبر استایلز."

از جنی خوشم میومد. به عنوان یه دوست. یکی از همون کسایی بود که میدونست کی باهام حرف بزنه - و کی نه.

من شونه ای بالا انداختم و با اشتیاق رفتم به سمت اتاق بغلی تا خودم رو پرت کنم روی تخت و اتفاقات لعنتی این هفته ی مزخرفو فراموش کنم. دقیقا یه جهنم بوده...نه فقط به خاطر سیل ممتد اون مصاحبه ها، حتی عکس ها هم تبلیغاتشون رو از همه جا با اون نشون میدادن، اما نه، البته که یه عالمه اتفاق مزخرف دیگه باید رخ میدادن تا این هفته رو تا ابد لعنتی کنن و گذشتن ازش رو سخت تر. من رو لبه ی کاناپه نشستم و سیگارمو که تموم شده بود توی جاسیگاری پرت کردم...حتی فکر کردن به اون باعث میشد رگ هام با یه وضع رقت باری بسوزن...همینطور که مردن دود سیگار رو تماشا میکردم، افکارمو هم مجبور کردم همون کارو بکنن(بمیرن) - اونا رو به اعماق ذهن لعنتیم فرستادم.

"خب، پس تو پیداش کردی؟"

موهای قرمز تند جنی دور و برش ریخته بود در حالی که اون لبه ی شات رو لیس میزد. اون به من نگاه نمی کرد. توجهش به یه پسری لبه ی پنجره بود، پس من فقط به سادگی گفتم:

"نه".

"لعنت. تو میدونستی که من با یکی از اون کسایی بودم که دوشنبه پیش یه شیفت بعد از من داشتن. اون فکر میکرد که من قرار اسپرسو بسازم! من قسم میخورم که من یه منفعت لعنتی ام. بهرحال، من فراموش کردم که ازش بپرسم - اما قطعا اون هست."

جنی شروع کرد به بیرون ریختن کلمات به طرز پشت سر هم و غیر قابل فهمی. من جمله ی نصفشو قطع کردم.

"مهم نیست. من میرم بخوابم."

امکان نداشت من اونجا بمونم وقتی که به طرز مرگباری مست بودم.

و بعد من از جام بلند شدم و به جنی که داشت بهم زبون درازی میکرد یه لبخند لج درار زدم. بقیه هم به واکنش بچه گانه اون که داد زد: "خوب بخوابی! تو بدبخت عوضی!" به آرومی خندیدن.

و خب قاعدتا من نتونستم جلوی خنده ام رو تو تاریکی بگیرم - اگه یه نفر بود که میتونست کاری کنه من بخندم، خودش بود. با استفاده ی غیر قابل کنترلش از فحش و اون رنگ مو، که باعث میشد نگاه کردن طولانی مدت بهش دردناک بشه.

من در رو هل دادم تا وارد اتاقم بشم و برای یه دقیقه کاملا بخاطر صحنه ای که دیدم خشکم زد.

این اون بود که تو اتاقم وایستاده بود. با اون موهای تا شونه ی فندقی رنگ و چتری های اریبی که به طرز آشکار بد کوتاه شده بود. همون دختر با اون چشمای خمار سبز و اون طرز برخوردش که انگار اون حتی به هیچ کس یا هیچ چیز یه لعنتم نمیفرسته (هیچ اهمیتی نمیده). یا حداقل این نظر من توی اولین دیدار بود. من دقیق یادمه که اون چطور اونجا نشسته بود روی اون صندلی پلاستیکی زشت - زل زده بود به بیرون توی تاریکی طوری که انگار اون نورای کوچیک یه زمزمه ای به ارمغان می آوردن که اون میتونست توشون قایم بشه.

من حدود یه هفته به آرزوی کردن دیدن دوباره اون ادامه داده بودم، و اون لحظه من حتی نمیدونستم چطوری واکنش نشون بدم. اون اینجا داشت چه غلطی میکرد؟ برای یه لحظه تقریبا مطمئن بودم که من در حد مرگ مستم یا دارم حسابی دیوونه میشم. من به سختی پلک زدم. اون هنوز اونجا بود. با معصومیت اونجا وایستاده بود - هنوز بی خبر از حضور من در اونجا.

و بعد چشمای من به سمت چیزی که توجه اونو جلب کرده بود حرکت کرد و من یه احساس غیر قابل توصیف از وحشت درونم به وجود اومد. چشمام گرد شده بودن. حس کردن که دارم از حال میرم. جلد چرمیش هنوز مثل قبل بود، اما من میدونستم که الان دیگه توسط اثر انگشت های دیگه ای مورد هجوم قرار گرفته. اثر انگشتای اون. همون طور دفتر خاطرات رو توی دستای خوشگل ظریفش گرفته بود. توی این لحظه عجیب، اون داشت به شخصی ترین قسمتای زندگی من نگاه میکرد. میخوند؛ هر خطشو، هر کلمه رو.

ضربان قلبم تشدید شده بود. این غریبه فکر کرده بود حق اینو داره که وارد دارایی من بشه، افکار منو بخونه - بدون اینکه به این فکر کنه که من بدون تنها چیزی که منو سر عقل نگه میداره چه حسی پیدا میکنم؟ من عصبانی بودم. لعنت، من در حد مرگ عصبانی بودم. من اذیتش نمیکردم، نه، اما در هر حال نمیذاشتم از زیرش در بره.

امبر:

ذهنم چنان ابری شده بود که حتی متوجه در که باز و شد و اینکه کسی وارد شد نشدم. حتی متوجه این نشدم که کسی که وارد شد از شوک چند دقیقه بدون حرف زدن منو تماشا کرده. وقتی که اون اول یه جمله تند و تیز از لباش در اومد بالاخره من متوجه حضورش شدم و بدون مقدمه توی یه شوک خالص بهش خیره شدم.

اگه باور داشتم که شبم نمیتونست شامل هیچ سوپرایز دیگه ای باشه اشتباه میکردم. بی نهایت اشتباه میکردم. وقتی که کسی رو که با من توی اتاق ایستاده بود دیدم، نتونستم یه کلمه هم به زبون بیارم. نتونستم حرکت کنم. من کاملا وحشت کرده بودم.

هری!

"تو حتما متوجه هستی که یه دفتر خاطرات یه چیزه کاملا شخصیه، درسته؟"

صداش گوشخراش بود، آروم بود و تهدید کننده. صدایی که منو به بدنم برگردوند و باعث شد من از وحشت یه قدم عقب برم همونطور که اون ادامه میداد:

"پس تنها سوال من اینه که چرا دفتر من توی دستته؟"

The JournalWhere stories live. Discover now