سوپرایز سوسو زنی از چهرش گذشت. فقط یک لحظه باقی موند ولی یه جورایی تونست به من اعتماد به نفس بده. پشت اون چهره ی سرد یه انسان بود. میتونست با این چیز جدیدی که میدونستم، دفترو باز کنم و یه نگاه سفت و سخت به هری بندازم.
اگه انقدر از نگاهش فراری نبودم، این فرصت رو برای وارد شدن به این وسیله فوق العادش از دست نمیدادم. اونا رو ترسناک و خوف انگیز خونده بودم و فک اون چفت خورده بود و یه حالت خط صاف ای به خودش گرفته بود، لب پایینیش به شدت ایده آل به نظر میومد. من همه چهره خدا مانندشو حفظ کردم و مطمئن شدم که هیچیو فراموش نخواهم کرد. هرگز اجازه نخواهم داد که دوباره یه تصویر محو تار بشه.
باعث تعجبم بود که اون سریعا سوال جسورانمو جواب نداد. شاید از اون آدمایی بود که وقتی کسی اینطوری بهش خیره نگاه میکنه حرف نمیزنه. اگه بخوام حقیقتو بگم، باید به این موضوع اشاره کنم که واقعا نمیدونستم چطور دارم جوابشو میدم، آخه من به طرز مرگباری خجالت زده بودم. من به خاطر صدای شکمم خجالت زده بودم. با تک تک سلولای بدنم خجالت زده بودم. اما بهرحال، چطور اون فکر میکرد که من دفتر خاطراتشو با هدف دیگه ای غیر از پیدا کردنش خوندم؟ چطور فکر میکرد که تمام ثانیه ها دنبال پیدا کردنش نبودم، که فقط داشتم به دفتر یه نگاهی (بی هدف) مینداختم؟ نمیتونست اینطوری فکر کنه! این یه دروغ بود. از اون دروغایی که هیچ وقت نمیشد بهش ثابت کرد که دروغه.
یه قدم به بغل رفت و غیر منتظره نشست روی تختش. حرک غیر قابل پیش بینیش تقریبا باعث شد که من گارد بگیرم. باعث شد که من برای یه لحظه کاملا بهش خیره شم، همچنان که اون نشسته بود و به بیرون اتاق متفکرانه نگاه میکرد و انگشتاشو که با هم مثلث تشکیل داده بودن زیر چونش گذاشته بود.
اینکه اون حالا مثل برج بالاس سرم واینستاده بود هوای اتاقو عوض کرد. حالا من مثل برج بالای سرش وایستاده بودم، بالای سر کسی که قاعدتا ازم بلندتره اما حالا نشسته. دوباره عادی نفس میکشیدم و دفتر رو محکم کنارم گرفته بودم. و موج خستگیو که توی بدنم بی توقف ادامه پیدا میکرد حس میکردم. متوجه شدم که ساعت یک نصفه شبه. هر ثانیه که میگذشت آدرنالین بدنم کمتر و کمتر میشد.
چشمام روی صورتش متوقف شدن. حالا که دیگه چشماش منو توی یه نقطه متوقف نکرده بودن میتونست هماهنگیه بین ویژگیای صورتشو بررسی کنم. خط گود بین ابروهاش هنوز تو سکوت داشتن به من میگفتن که یه چیزی داره عذابش میده. نه تنها یه غریبه توی اتاقش بود بلکه اون غریبه پریده بود وسط شخصی ترین قسمت زندگیش. اما نه، موضوع چیز دیگه ای بود. من تقریبا انگیزه ی نگاه کردن بهشو فراموش کرده بودم، که باعث میشد بگم کاش تو اتوبوس اینکار رو کرده بودم. و حالا من میدیدم که شونه های چهار شونش توی یه حالت شکست خورده مانند قرار گرفتن، و هر بازدمش مثل یه آه کشیدن میمونه، و اینکه چطور دعوای کوچیکمون رو بیخیال شد.
میخواستم کاری کنم لبخند بزنه. میخواستم کاری کنه فراموش کنه هر چیو که داره ذهن فوق العادشو شکار میکنه، هر چیو که داشت روی این آدم سایه مینداخت. کسی که من...حتی بزرگ شده بودم تا بهش اهمیت بدم.
برای اینکه نگاهمو به جای دیگه ای سوق بدم به بیرون پنجره ای نگاه کردم که تا الان بهش تکیه داده بودم. یه نگاه سریع به نور قرمز - که احتمالا مال چراغ قرمز توی خیابون انداختم - به بازتابش توسط قطره های بارون نگاه کردم و فهمیدم که اینجا نور نبوده. (همش بازتابه) چشمام عادت کرده بودن به تاریکی و اون بازتابا دیگه برای روشن کردن اتاق کافی بودن. نور قرمز چراغ قرمز و نور سفید لامپای خیابون ترکیب شدن و فضای اتاقو نور روح مانندی گرفت که باعث میشد اوضاع حتی بیشتر از قبل سورئال به نظر بیاد.
"من معذرت میخوام."
اون یه نفس عمیق کشید و بعد یه آه ادامه داد،
"و بله، من هری هستم."
وقتی کلمات اون سکوت اتاقو شکست، چشمامو از صحنه ی قشنگی که قطره های بارون و بازتابش ها و جمع شدن نور ها ساخته بودن بر نداشتم. صداش ناگهانی آروم تر و کمتر ناامید به نظر میرسید اما هنوز کنترل شده بود و تپش قلب منو تحت تاثیر قرار میداد. آروم چشمامو از صحنه روبروم برداشتم و به اون نگاه کردم. چشماشو بسته بود و خودشو روی تخت انداخته بود، که باعث شده بود تی-شرت سفیدش کشیده بشه. به خاطر نرسیدن نور به اون روی تخت، به زور تونستم عضله هاشو که به پارچه فشار میوردن تشخیص بدم. پاهاش هنوز روی زمین بود، که معنیش این بود که رون هاش روی لبه تخت بود. یکی از دستاش زیر سرش بود و با یکی از دستاش نوک دماغشو قاپیده بود.
من با دقت روی لبه ی تخت نشستم که یه حرکت عمدی و حساب شده بود. اما اون کلمات لعنتی هنوز داشتن به طرز دردناکی تو کل وجودم اکو می شدن. از اعماق قلب و ذهنم اکو میشدن، و قلبم یه زمزمه ی آرومی داشت، که من بالاخره جرئت کردم بازش کنم و بشنوم: "منو تنها نذار."
"خوش حالم که پیدات کردم."
کلمات مثل یه زمزمه از دهنم فرار کردن. اما من میدونستم که اون خیلی خوب شنیده. چون از گوشه چشمم تونستم ببینم که دستشو از روی دماغش تکون داد. طی این کار چشماشو باز کرد و بهم نگاهی انداخت، وقتی که من به دستم و چیزی که باهاشون نگه داشته بودم خیره شده بودم.
میدونستم که این کلمات بیشتر از اون چیزی که میخواستم معنی داشتن، اما من نتونستم جلوی خودمو بگیرم، و همچنان به همه ی سوالایی که ازش داشتم فکر میکردم. اون جملات معروف با اون تاریخا، چه معنی ای داشتن؟ اون یه موسیقی دان بود؟ آیا تا حالا اون فیلمایی که اسمشونو نوشته، دیده؟ میخواست ببینه؟ چه فکری راجع بهشون میکنه؟ اون تو شیکاگو چیکار میکرد؟ ایا تا حالا توی دی سی واشینگتن برای حداقل یه نصف سال نگه داشته شده؟ چی؟ کی؟ کجا؟ چرا؟ چه کسی؟
تنها مشکلی که باقی مونده بود -که به عنوان این دیوار غیر قابل نفوذ سکوت بین ما خودشو نشون داده بود - این بود: که من برای هری همچنان یه غریبه بودم. یه غریبه از یه اتوبوس رانی. من یه آدم بی نام و نشون بودم بین هفت میلیارد غریبه ی دیگه، که هری دنیا رو باهاشون تقسیم میکرد. یه غریبه که بدون اجازه ش دفتر خاطراتشو خونده بود. بدون اجازه وارد ذهنش شده بود. اما خب، این نشون دهنده ی این نیست که اون منو تو دنیاش وارد نکرده. اما بهرحال این چیزی که میتونه بهش دلیل بده که منو از خودش دور کنه، دور دور.
کاش من میتونستم بفهمم که تو اعماق چشمای سبز خوشگل رمز آلود اون چه خبره.
YOU ARE READING
The Journal
Fanfictionتو متوجه هستی که جورنال یه چیز بینهایت شخصیه درسته؟" صداش گوش خراش بود، آروم و تهدید کننده، مجبورم کرد وحشتزده یه قدم به عقب بردارم و اون ادامه داد، "پس تنها سوال من اینه که چرا تو با جورنال لعنتی من وایسادی؟" (Harry Styles AU) [Persian Translatio...