Chapter 21

373 58 2
                                    

"پس چيزي كه داري سعي مي كني بگي اينه كه...امبر"
وقتي داشت اسمم رو مي گفت من احساس عجيبي داشتم كه از زبونش اون رو مي شنيدم.

قهرمان خيالي محو دل شكسته ي من داشت اسم من رو بلند مي گفت."مي تونه يه سواري با زين و پري به خونه بگيره؟"

جني مشتاقانه سرش رو تكون داد،موهاي قرمزش روي صورتش ريخت ، به نظر مي رسيد كه مي گفت 'فقط_همون_چيزي كه_محض رضاي خدا_داشتم_مي گفتم'.

"لعنتي آره!ممنون استايلز.توي اشغال" جني به سمت اون(هري)اشاره كرد و تقريبا تعادلش رو همون موقع از دست داد،

"چرند ميگم،ميرم ماليك رو بيدار كنم."

براي چند لحظه ايستاد قبل اينكه اتاق رو ترك كنه در حالي كه روي اون دسته مويي كه روي صورتش افتاده بود تمركز كرده بود. وقتي داشت به موهاش نگاه مي كرد چشماش چپ شده بود پس چشماشو بست،انگار اينكار باعث سرگيجه اش شده بود.

وقتي داشتم به جني نگاه مي كردم ذهنم داشت با بيشترين توانش سعي مي كرد كه به ياد بياره...

استايلز؟ من اين اسم رو قبلا نشنيده بودم؟ من تقريبا مطمئنم جني قبلا بهش اشاره كرده بود از اونجايي كه خيلي آشناست_ولي ايندفعه مطمئن بودم يه جايي شنيدن بودمش.

ولي فقط نمي تونستم بگم دقيقا كي_نه تو اين موقعيت ساعت ١:٢٨صبح . نه زماني كه انگار اندازه ي يك عمر رو توي دنيايي غير واقعي گذروندم. توي يك بعد ديگه .با يه پسر و ذهن زيباش.ما هر دومون جني رو نگاه كرديم كه داشت به هال مي رفت سكندري مي خورد و موهاي قرمزش زير نور چراغ مي درخشيد.

وقتي دوباره تنها شديم من مطئن نبودم بايد چيكار كنم يا چي بگم. بدجور دلم ميخواست بهش حرفام رو بگم ولي نميتونستم كلمه هامو بعد اون وقفه اي كه ايجاد شده بود پيدا كنم.

نه وقتي كه ما به واقعيت برگشته بوديم و حبابي كه احاطمون كرده بود تركيده بود و مخصوصا اينكه اون لبخند جذاب داشت هنوز روي صورتش بازي ميكرد.چشم هاي سبزش هنوز روي در بود انگار داشت يه خاطره اي رو به ياد مياورد.

ولي چشم هاش در ارامش نبودن ، اون خسته به نظر مي رسيد.يكي از فر هاي موهاش روي صورتش افتاد اون عقبش زد ، لبخندش كم كم داشت نا پديد مي شد و منم هم بهش خيره شده بودم.

فورا سرم رو برگردوندم و روي پاهام ايستادم ، احساس شرمندگي كردم.اتاق شروع كرده بود دور سرم مي چرخيد و چشم هام براي يك لحظه سياهي رفت به خاطر اينكه خيلي سريع از جام پا شده بودم.

با يك دستم ديوار رو پيدا كردم و سردي ديوار رو روي دستم حس كردم.چشم هامو محكم بستم تا احساس سرگيجم از بين بره.يك دفعه احساس كردم يك چيز گرم آهسته مچ دستم رو گرفت .

چشم هام رو باز كردم و باعث شد سرگيجم بيشتر بشه ، مستقيما به چشم هاي نگرانش نگاه كردم كه به من خيره شده بود .سرش رو كمي كج كرده بود .

"حالت خوبه؟"

اون به طرف لبه ي تخت حركت كرد و نگراني توي نگاهش مشخص بود _روي تخت نشست و و انگشت هاي قويش دستم رو محكم گرفته بود ،مطمئن بود كه اگه افتادم من رو بتونه بگيره.

نميتونستم صحبت كنم پس با تكون دادن سرم جوابش رو دادم.حتي نميتونستم يك كلمه هم تلفظ كنم.يكي به خاطر اينكه ميترسيدم موقع حرف زدن بالا بيارم.

و يكي هم به خاطر حلقه ي غير منتظره ي دستش دور مچم كه باعث شده بود سر جام خشكم بزنه و نمي دونستم كه حتي ميتونستم كه يك جمله مناسب درست كنم وقتي كه اون داره لمسم مي كنه اونم زماني كه با يك تيشرت سفيد نشسته بود كه مقداري از تتوهاش رو نشون ميداد و من ايستاده بودم.

لباش كمي با فاصله از هم قرار داشت انگاركه از واكنش گيج كننده ي من ترسيده بود و منتظر بود كه به خاطر لمسش عذر خواهي كنه اگر من چيزي مي گفتم.من بايد مطمئن مي شدم كه اون حالش خوبه،شاده ،حتي با اينكه خودم جوابش رو مي دونستم.

بايد باهاش حرف مي زدم.اين يه راه مخفي براي اين بود كه بتونم بهش بگم من ميدونم يه چيزي نگرانت كرده و اينطوري اون ميتونست بهم بگه...اگه ميخواست.يا ميتونست به راحتي سرش رو تكون بده و همه چيز رو رد كنه. كه احتمالا همين كار رو مي كرد.براي چي بايد حرف هاي دلش رو به يك دختري كه فقط چند دقيقه پيش اسمش رو فهميد بزنه؟

يادم افتاد كه چجوري جواب ندادنم باعث شده بهم شك كنه.به خودم فشار اوردم تا لبخند بزنم و بگم"فقط يكمي خستم."

لبخندي زد و در جواب سرش رو تكون داد.موهاي قهوه ايش دوباره روي صورتش ريخت _اون به اين كه موهاش رو كوتاه كنه نياز داشت.

"منم همينطور_فكر منم بتونم تا ابد بخوابم"لبخندش با حرفاش از بين رفت.

و اون لبخند غمگينش برگشت كه من رو اذيت مي كرد.قلبم رو اذيت مي كرد.كلماتش داشتن با احساس ميلش به ناپديد شدن تا ابد مي سوختن و اين من رو شكه كرد.

احساس احمق بودن كردم و سعي كردم جو رو با يه لبخند از بين ببرم .فاصله اي رو ساختم كه بين دو تا غريبه نرمال بود.داشتم چيكار مي كردم؟ من اين آدم رو نميشناختم.

من هري رو نميشناختم.نميتونستم بگم فقط به خاطر اينكه خاطراتش (جورنال)رو خوندم ميشناسمش.ميتونستم از تصور بچگونم ازش بهش بگم؟ چيكار ميخواستم بكنم؟ روانشناسش بشم؟

روي شونه اش بزنم و به خاطره هاي غمگينش از بچگي يابه هرچيز تاسف باري توي ذهنش گوش بدم؟ از خودش در برابر خودش محافظت كنم؟ انگار كه با اين يا هر چي شبيه اين موافقت مي كنه.

من چه فكري كردم؟ يك دفعه احساس تنگي نفس كردم ، زماني كه لمس گرمش پوست سردم رو رها كرد و سوزشي رو در جايي كه بدن هامون بهم وصل بود گذاشت.

The JournalWhere stories live. Discover now