Chapter 34

67 13 0
                                    

[از دید امبر]

"هیچ ایده ای نداشتم که واقعا این همه آدم بتونند اینجا باشند!" با صدای بلندی گفتم، در حالی دوباره بیرون رفتیم. اما این بار بابت سرمایی که درون و اطرافم شروع به وزیدن کرد، خوشحال بودم؛ بودن در چنین صفی، حالت کلستروفوبیا (ترس از قرارگیری در مکان های سربسته و تنگ و کوچگ) داشت و بودن با هری که به پشتم فشرده شده بود، در حالی که سوئیشرتم رو پوشیده بودم... به طرز وحشتناکی گرمم شده بود و عطرش همه جا احساس می شد. دود سیگار، نعناع و اون عطر ویژه. خیلی سخت بود که بشه به راحتی فکر و تمرکز کرد.

هری تا بیرون در دنبالم اومد و من خوشحال بودم که اون رو در سوئیشرت گرم و بزرگ مشکی سوراخ دارش می دیدمش و همچنین ژاکتی به تن داشت که وقتی سوار اتوبوس بود، پوشیده بود-زمانی که برای اولین بار دیدمش.
عاشق جوری بودم که موهاش بخاطر پوشیدن سوئیشرتش بهم ریخته تر شده بودند.

"پس تو تصمیمت رو گرفتی؟" ازم پرسید، در حالی که کیف رو دوشم رو باز کردم تا دستکش بدون انگشتم رو در بیارم. اون دستش رو در جیب های ژاکتش فرو کرده بود و در حالی که روی پاشنه هاش سعی در حفظ تعادل بود، سعی کرد امیدوارانه ازم بپرسه. خیلی سریع نگاهش به سمت نایل و لویی چرخید، که الکس و اد به جمعشون پیوسته بودند.

چیزی بهم می گفت هری در واقع تابحال انقدر مصمم و یک دنده نبوده- یا حتی زیادی از حد هم اهمیت نمی داده.

"راستش آره"، چشم هاش -که مثل یک ژاد  (نوعی سنگ قیمتی درخشان و سبز رنگ)  بودند- به سمت من تنگ شدند، همونطور که من فقط بهش لبخند شیطانی ای تحویل داده و به حرفم ادامه ندادم. سرش رو تکان داد، جوری که موهای بهم ریخته ش تو چشم هاش ریخت و دیگه نمی تونست لبخند سرزنده ش رو کنترل بکنه، "خب؟"

"راستش" نگاهم رو به سمت پاهام سوق دادم. حقیقت این هست که زیادی حس رفتن به کلاب رو نداشتم- حس می کردم انگار دارم فیلمی رو تماشا می کنم یا چنین چیزی. یا در حالی که پیژامه م رو به تن دارم، مشغول خوردن سطل سطل بستنی به همراه یک فنجان قهوه ام. شاید هم حتی جفتشون بصورت همزمان. اما در آن واحد نمی خواستم هری رو تنها رها کنم.
یا بذارم اون من رو تنها رها بکنه.

"حقیقتش رو بخوای، در حال حاضر من واقعا در اون حالت 'خیلی پایه برای جشن گرفتن' نیستم. کفش های Toms م رو تماشا کردم و به یاد آوردم که باید چکمه های زمستانی بخرم- دوباره. یک جورایی احساس گناه می کردم بابت گفتنش- امیدوار بودم منظورم رو اشتباهی نگیره. سرم به سرعت بالا رفت، وقتی صدای لویی در کل خیابان اکو پیدا کرد.

"دوستان، شما دارید میاید؟" با دست ما رو به سمت گروه که پرجمعیت تر شده بود، هدایت کرد- گمونم دوستان بیشتری اضافه شدند. و اونها آماده رفتن بودند.

هری رو تماشا کردم، در حالی که انتظار داشتم که به سرعت همراهشون بره. منتظرش بودم که تصمیمش رو بگیره. چشم هاش خیلی کوتاه به سمت من چرخیدند، قبل از اینکه به سمت لویی برن که در حینی که داشت عقب عقب راه می رفت، ما رو بیشتر از پایین خیابان نگاه می کرد و منتظر بود که همراهشون بیایم.

"دفعه بعد، لویی! خوش بگذره!" کلمات هری در شب فریاد زده شدند و مثل الکتریسیته ای عمل کردند که باعث شد قلبم بطرز عجیبی بلرزه. لویی شصتش رو برای هری بالا برد، لبخند کج بزرگی زد به سرعت برگشت که همراه بقیه بره.

با چشم هایی به رنگ ژاد که از بالا می درخشیدند و ضربان قلب من که به وضوح ریتم نامناسبی داشت، صدای هری نرم تر و آرام تر بیرون اومد- فقط برای این بار. تقریبا کمی نامطمئن بنظر می رسید، همونطور که بهم لبخند کج و شیرینی تحویل داد، "خب، می خوای چیکار کنی؟"

The JournalWhere stories live. Discover now