Chapter 13

688 81 5
                                    

روزها میگذشتن...ساعت ها...خالی کردن فنجان های قهوه...کلاس ها با خانوم کالوین...خنده ها با مارک...شام با دِیزی و ٱریا...ثانیه ها...و منم همیشه ژورنال رو همراهم داشتم...من دوباره بند چرمیش رو نبسته بودم، اما خب همراهم داشتمش و اسم هری تبدیل به یه چیز سایه مانند توی زندگی من شده بود، کسی که نمیتونستم روش تمرکز کنم، اما همیشه اونجا بود. اون تار به نظر میرسید انگار که من نمیتونستم یه تصویر کلی ازش بگیرم، اما اون همیشه اونجا بود. همیشه همون جا بود، با کلمات تکراری که توی یک زمزمه پایان ناپذیر از لب هاش خارج میشدن...

"من از تنهایی خسته شدم..."

مارک با یه پوزخند وسیع به محض اینکه دختری که دوساعت پیش بهش خیره شده بود، از در خارج شد-بعد از شماره دادن به مارک، عجب جمعه فوق العاده ای-، پرسید:

"امشب کار سرگرم کننده ای انجام میدی، امبر؟"

من به سرخی گونه هاش که هنوز معلوم و شایان توجه بود خندیدم و گفتم:

"آره، من داشتم به گذروندن عصر پیش جنی فکر میکردم...همون دختر جدیده...تو باهاش چهارشنبه ای چیزی وقت نداری؟"

من چشمامو نازک کردم، و تلاش میکردم چیزی که بهم گفته بود رو بیاد بیارم...و اون سریع پروند:

"آره."

همراه با پوزخند زدن...در حالی که باگوشه ی کاغذ شماره ور میرفت. من کمکی نمیتونستم بکنم جز مقایسه کردن خط اون، با خط هری. به زور ذهنم رو هدایت کردم به جایی غیر از "اون خیلی جا" و روی حرفای مارک تمرکز کردم...

"همین الانشم کلی تو درست کردن هنر اسپرسو از من بهتره."

و من هنوزم احساس میکردم که انجامش داده بودم، احساس میکردم که مجبور بودم اونو امن نگه دارم...اون و ذهن قشنگ لعنتیش رو.

"اوه، بله، امممم، فقط تو اول حرفات چی گفتی؟ چون اگه راستشو بخوای یه خرده اولشو نفهمیدم."

مارک طوری بلند به صداقت من خندید که باعث جلب توجه افراد پشت کانتر بار همراه با تعجب بسیار شد. من هم همراه او مدت طولانی رو آروم خندیدم...

"معذرت میخوام."

"من فقط داشتم در مورد یه حقیقت خیلی خسته کننده اظهار میکردم، که بهرحال من هم دعوت شده بودم...اگرچه من نمیتونستم برم."

مارک با لطافت توسط لبخند قابل توجهش سر به سر من گذاشت، که همچنین باعث شد که کلماتش هم لطیف تر به نظر بیاد.

من بحث رو کش دادم:

"اوه چه وضع افتضاحی! از جهت دیگه، میتونست سرگرم کننده باشه..."

عصر بود...من خونه ی جنی بودم و احساس سوزش الکل ناشی از سومین شات داشت راهشو به بیرون از بدنم پیدا میکرد... نفوذ کردن سم به تک تک سلولای بدنم باعث میشد که اطراف برای من کمی غیر قابل تشخیص باشه... همه چیز؛ از پوستر رنگ آمیزی شده ی غربی روی دیوار بنفش روشن، تا کاناپه ی خیلی خیلی راحت... نور کم سویی که از لامپ قدیمی قرمز میومد و همه چیز رو قرمز رنگ میکرد... از گیاه پژمرده ی لب پنجره تا جاسیگاری کاملا پر شده روی میز قهوه، جایی که کلی نوشیدنی دیگه هم قرار داشتند. صدای موزیک بلند، مکالمه ها و خنده های اطرافم متحد شده بودند تا باعث سرگیجه من بشن... زین با یه پوزخند وسیع فریاد زد:

The JournalWhere stories live. Discover now