Chapter 40

119 10 12
                                    

[از دید هری]

جوابی نداد. یک کلمه هم نگفت. حتی مطمئن نبودم که توقف کرده. اما می ترسیدم که توقف کنم و برگردم. فقط عمیقا امیدوار بودم که هنوز کنارم باشه. داشت راجع به چه چیزی فکر می کرد؟احتمالا اینکه من هم یکی از اون بچه هایی هستم که پدر و مادر مغرور و پرافاده ای داره، از اون کسایی که هیچ وقت خانه نیستند پس مجبورند معلم خصوصی بگیرند که حواسش به همه چیز باشه.
احتمالا من مثل ماشینی بودم که فقط باید یاد می گرفتم و یاد می گرفتم و یاد می گرفتم. احتمالا من بی نهایت بیچاره بودم که بیخیال هاروارد شدم. احتمالا من از اون دسته کسانی بودم که موقعیت هایی که پدر و مادرشون براشون ایجاد می کنند و در اختیار می گذارند رو هیچ و پوچ می کنند و هدر میدند.

متوجه شدم که باید ساکت می شدم.
اما تمام سوالاتش راجع به اون فیلم ها بودند، اونهایی که ندیده بودم، اونهایی که فرصت دیدنشون رو از دست دادم، تمام اونها فراتر از حد تحمل و درک من بود. انگار تبلیغاتشون رو تماشا نکرده بودم، اسباب بازی هاشون رو ندیده بودم، نشنیده بودم که بقیه راجع به تمام چیزهایی که از دست دادم صحبت می کردند- اما من تقصیری نداشتم، هیچ چیزی راجع به موضوع این مکالمه به ظاهر عادی نمی دونستم.
اطلاعاتی عمومی، که نداشتم.
بخاطر اون. چون اون می خواست که ارزش های حیاتی زندگی رو یاد بگیرم، تا اینکه وقتم رو صرف تماشای 'فیلم هایی احمقانه که هیچ ربطی به دنیای واقعی نداشتند' بکنم.

"هری؟"

اون  (امبر)  هنوز اونجا بود. قلبم کمی امیدوار شد، اما می دونستم که بدترین احساسیه که میشه در حال حاضر داشت- چون اگر مشخص بشه که دنبال بهانه ای هست که بخاطرش این پسر درهم و برهم رو کنار بذاره و ترکش بکنه، من بهم می ریزم. من همیشه روشی داشتم برای اینکه وقتی روراست می شدم و سفره دلم رو باز می کردم، مردم رو از خودم دور کنم. همیشه همینطور بوده. من مردم رو فراری می دادم. به همین خاطر هیچ وقت با جری یا زین یا لویی، اونطور که الان دارم حرف می زنم، حرف نزدم. چون نتیجه ش رو می دونستم. مردم از شنیدن داستان هایی که پایانشون غم انگیزه، متنفرند- مخصوصا اگر از اول تا آخر، افسرده و دلسردکننده باشه.

به قدم زدن در پیاده رو ادامه دادیم، در حالی که پارک در کنارمون و ترافیک در سمت دیگرمون بود. ساختمان های بلند سمت دیگر خیابان در شب تاریک، بلند و بلندتر می شدند در حالی که تنها پنجره های درخشانشون از دور قابل دیدن بودند.

"بسیار خب. من متاسفم که این رو میگم اما،" اوه لعنت. اوه نه. اوه خدایا لطفا نه. دلم می خواست تو تاریکی محو بشم. با پیاده رو یکسان بشم تا زمانی که مجبور نبودم کلمات بعدیش رو بشنوم، زمانی که بهم بگه 'باید بره جایی'. این، آخرین حضورش تو زندگیمه. تو، هری لعنتی احمق.

"باید مجبورت کنم که باهام حداقل یک فیلم دیزنی و یک فیلم جیمز باند ببینی. متاسفم اما مجبوری- چه بخوای و چه نخوای. و پاپ کورن درست می کنم، که باید بخوریش. و ما حتی تا آخر لیست دست‌اندرکارن رو هم تماشا می کنیم. پیشاپیش عذرخواهی می کنم، اما این وظیفه من به عنوان یک انسانه. و من نمی خوام آدم بدی بشم پس فقط باید با این مورد کنار بیای." همونطور که قدم می زدیم، نگاهش رو به سمت پیاده رو برد اما زمانی که جمله آخر رو گفت، به چهره کاملا و مطلقا غافلگیرشده من نگاه کرده و به سختی تلاش کرد که لبخندش رو در جواب حفظ بکنه. اما نمی تونست-  اون ذوق زده شد و بهم لبخندی تحویل داد که نشانه حسی بود که در درون داشتم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 01, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The JournalWhere stories live. Discover now