Chapter 27

390 32 11
                                    

[داستان از نگاه امبر]

اینجا صبح روز بعد.. خاطره ی اینکه چطور دیشب اون کلمات رو از بین نفس هاش تقریبا مثل یه چیز عادی به زبون آورد، یه بار دیگه به من ضربه زد. به طور خیلی واضحی به یاد میارم چطور فقط نگاه کوتاهی بهش انداختم.. با گرمای توی چشمام جنگیدم، که بهم میگفت اشک هام قراره به زودی بهم خیانت کنن. نمیدونستم چی بگم.. چیکار بکنم. تموم چیزی که میتونستم ببینم اون (هری) بود که اونجا وایستاده بود، با یه لبخند نصفه ی کج که میگفت 'کاریش - نمیشه - کرد'.

تو تی شرت سفید سوراخش، طوری که شونه هاش یکم شل شدن وقتی کلمات رو به زبون آورد، نشون میداد چقدر اون واقعا شکسته بود.
به طور زیبایی شکسته.

به هرحال حس اینکه اون با گفتن اون کلمات با صدای بلند، آسوده خاطر شد، سوپرایزم کرد. انگار بیرون ریختن اون کلمات تو هوای آزاد سرد یه جورایی باری رو از رو دوشش برداشت؛ حتی فقط به اندازه ی یه اتم.

اون متوجه ساکت بودنم شد و لبخند غمگینش یکم گشادتر شد درحالیکه سرشو تکون میداد، به سادگی گفت: متاسفم"

درحالیکه از کلمات خودش ناراحت بود آهی کشید، چشماشو تنگ کرد و از اونجایی که احساس راحتی نداشت به آسمون شب چشم دوخت. در نهایت اون چشم های سبزش رو سمت من برگردوند و بهم گفت: شب بخیر امبر"

لحاف رو کشیدم روی سرم و بعد اون کابوس هنوز احساس میکنم دارم از خستگی میمیرم. میدونستم یه آبتنی کمک میکنه احساس نگرانی از بین بره، ولی تموم چیزی که میتونستم الان بهش فکر کنم هری استایلز بود.. نویسنده ی ژورنال، که در مقابل تمام عجایب دنیا دیشب باهاش برخورد کردم.

ذهنم با پرسش ها، تئوری ها، حدس ها و احساسات زیادی شناور بود. ولی بیشتر از همه.. با یه عالمه سوال.
اینجا تو تاریکی زیر لحاف به نظر میرسید این افکار داشتن تقریبا خفه ام میکردن، پس من ناامید شدم و با یه ناله لحاف رو از روی سرم برداشتم. این کمک زیادی نکرد.

امروز صبح آپارتمان به خاطر نبودن نور آفتاب از پنجره، خالی و توی یه نور راکد عجیبی بود. دستامو بالای ملافه کنار بدنم با فاصله از هم انداختم و یه چیز آشنایی رو احساس کردم که دست راستمو لمس کرد. وزنمو رو آرنج هام انداختم و به گوشه ی ژورنال قهوه ای خیره شدم، که نصفش زیر لحاف پنهان شده بود.

چطور این به اونجا ختم شد؟
اخم کردم و به آرومی خاطره ی مبهم اینکه چطور نصفه شب از خواب پریدم رو به یاد آوردم.. من بیدار شدم و نیمه هشیار سمت کیفم رفتم و جورنال رو برداشتم. همش فقط برای اینکه مطمئن بشم این یه رویای دیوونه کننده نبوده. بعد اونو برگردوندم به تختم و درحالیکه ذهنم داشت به خواب فرو میرفت، انگشتام تنها مدرکی که نشون میداد اون (هری) واقعی بود رو محکم چسبیدن.

هری استایلز.

اون اسم مثل یه زمزمه توی سرم بارها و بارها خودشو تکرار کرد. من مطمئنم اسم هری استایلز رو قبلا جایی شنیدم.. اما با هرباری که اون توی ناخودآگاهم تکرار میشد، احساس اینکه اونو قبلا شنیدم ناپدید میشد.
در عوض شروع کردم به باور حس *دژاوو هربار که احساس میکنم اون اسمو قبلا یه جا شنیدم. و به این دلیل بود که دیشب اون اسمو دوبار از جنی شنیدم.
(*کلمه ی deja vu به معنی احساس شنیدن یا دیدن چیزی یا شخصی یا مکان و.. در گذشته است)

درحالیکه به پشتم دراز میکشیدم، با دقت جورنال رو برداشتم و بالا سرم تو هوا باز نگهش داشتم. به طور تصادفی یکی از صفحات وسط رو باز کردم..
میدونستم اونقدر جلو نرفته بودم.
به جز اون نقل قول با اون شماره ها، که اونا رو هم به طور اتفاقی اولین باری که به این جورنال نگاه کردم، پیدا کردم..

صفحاتی که آخرین بار خونده بودم با جملات یکی دو خطی از هم جدا شده بودن. اونا یه کثیف کاری بزرگ بودن که همه ی جهت های مختلف رو طی میکردن و باهم گره میخوردن.

بعضیاشون که به آخر صفحه میرسیدن سریع میشدن، یا تقریبا با جمله ی بعدی برخورد میکردن.. بقیه ی صفحات هم حروف هایی داشت که با تموم شدن فضا تو صفحات، کوچیک و کوچیکتر میشدن. یه ترکیب غیرقابل کنترل بود، که بهم یادآوری میکرد چطور افکارم شاید خودشونو در لحظه نشون میدادن. یه کثیف کاری گره خورده ی بزرگ..

همونطور که روی یه جمله تمرکز میکردم هرچند.. زیبایی اون کثیف کاری از میانش دور میشد. هر کلمه رو با دقت خوندم؛

24.03 - ستاره ها روی لبه ی ثابتی بین انفجار از بیرون و انعجار از درون وجود دارن.
تو و من.. عزیزم ما هممون ذره های ستاره هستیم.

خیلی دستپاچه کننده و هرچیزی که فقط وصل میشه به وجود زیبا و آشفته ی هری استایلز.. من تسلیمم.

سرمو با آسودگی اینکه اون واقعیه تکون دادم.
جورنال رو با احتیاط روی لحاف انداختم، از جای گرم و نرمم بلند شدم و به سمت حمام رفتم.

بیرون اومدن از اون حمام کوچیک، مثل بیرون اومدن از یه اتاق پر از بخار بود.
حوله ی سفید رو دور بدنم محکم کردم و حوله ی دیگه ای رو دور موهام پیچیدم و به هوای سردتر این بیرون خوش آمد گفتم.

تهویه هوا داغونه.
درست مثل شیر آب آشپزخونه و قفل در ورودی.
این خونه جاییه که یه قوه چی میتونه توش زندگی کنه و هزینه هاش رو بپردازه.
تو فکرم هری درباره ی این خونه چه فکری میکنه.
سریع اون فکر رو از سرم بیرون کردم.

وقتی بخار به خاطر تفاوت دما تبدیل به قطرات کوچیک روی پوست برهنه ام شد، یهو به طور افتضاحی متوجه از دست دادن چیزی شدم که تا حالا نمیدونستم. (متوجه اش نشدم)
موسیقی همسایه پایینی دوباره داشت می خزید تو خونه ام و با نور آفتاب آکنده شد.

صدای خش داری که با وجود اینکه هیچ ایده ای نداشتم اون آرتیست کیه، به خوبی میشناختم. وقتی که آخرین احساس اضطراب از کابوس دیشبم از بین رفت، لبخند زدم و به سرعت از اتاق به سمت پنجره عبور کردم. روی تشک ایستادم و قفل پنجره ی کوچیکتر رو باز کردم.. اون موسیقی واضح تر و زیباتر از همیشه پخش شد، همانطور که سرمای منجمد کننده فورا باعث شد موهای تنم سیخ بشه.

درحالیکه لباس میپوشیدم، از ساطع شدن موسیقی استقبال میکردم و همین طور هوا که ذهن درگیر منو آروم میکرد و وقتی کارم تموم شد تصمیم گرفتم برم در خونه ی همسایه رو بزنم و اسم خواننده رو ازش بپرسم.
گرچه قسم خورده بودم این کارو نکنم.

از اونجایی که همه چیز در لحظه غیر معمول به نظر میرسید.. منم ممکنه موی دماغ (کنه) به نظر بیام.

The JournalWhere stories live. Discover now