Chapter 16

587 87 13
                                    

اوه، لعنت.

نکته همینه. اگه من حتی نصف این نابغه با اون تیکه های لعنتیش و افکار قشنگش اهل شعر و ادبی حرف زدن بودم - خودش، همونی که الان دقیقا جلوم ایستاده. خب، فکر کنم احتمالا قادر بودم که ذهنمو سرد نگه دارم (نگران نشم) و یه جواب سطح بالای آکادمیک سر بالای حال گیر بهش بدم، که احتمالا به تاریخ میپیوست و تا آخر عمر بهش افتخار می کردم. اما خب، متاسفانه، من اهل شعر نبودم، و وقتش هم نبود.

متوجه شدم که چشمای سبزش، فراتر از حد سوپرایز، بلکه مرز آسیب دیدگی رو نمایش میدن. من همچنان که تلاش می کردم باور کنم که اون خودشه، آب دهنمو قورت دادم. من حتی توی باورنکردنی و دوردست ترین آرزوهام هم ندیده بودم که اونو دوباره ببینم. اون یه غریبه بود. یه غریبه محو و تار از یه اتوبوس سواری. یه آدم دیگه به طور خلاصه دوباره با زندگی من شدن، رویارو شده بود. اما همزمان ذهنم شروع کرده بود به توجه به اون حقیقت اجتناب ناپذیر. چطوری این تیکه ها پازل انقدر خوب کنار هم دیگه قرار میگرفتن. اینکه اون یه غریبه بود - اما غریبه من بود. چطور این وسیله ی کوچیک تو دست من، و دستام بخاطر فشار دادن زیاد سفید شده بودن، تونست منو اونو بهم پیوند بده اونم با یه روش بدجنسانه.

ذهنم برگشت به اون افسانه ی "مثل یه صحنه، بازی کردن یه نقش، توی یه اتاق ". (افسانه ای که میگه زندگی یه فیلمه، توقع داشته یهو یه دوربین ببینه و بفهمه که تمام مدت سر کار بوده). اتاق هری. حتی فکر کردن به این کلمه ها عجیب بود. مال هری! اما همزمان من احساس کرختی کردم و خون داشت به سرعت بخاطر شوک صورتمو ترک میکرد.

افکارم ادامه دادن به تکاپو بین کابوسی که توی اون من خودمو گوشه اتاق میدیدم. بهش زل زده بودم و دم نمیزدم، یه قدم به عقب برداشتم و پام به لبه تخت خورد. اما خب، همزمان اون یه رویا بود که به حقیقت پیوسته بود. من اونو پیدا کرده بودم. من پسریو با یه ذهن خارق العاده، پیدا کرده بودم. من پیداش کرده بودم.

"هری؟"

صدام بالا رفت و یه حالت نت خاصی به خودش گرفت که اگه زین بود احتمالا از خنده مرده بود. اما هیچ عضله ای توی صورت اون تکون نخورد. ماسک حک شده از ناراحتی و آسیب دیدگی روی صورت اون هیچ واکنشی به کلمه وحشتناکی که از دهن من بیرون اومد - که یه تلاش ناموفق برای حرف زدن بود - نشون نداد. اما همچنان - اون حداقل یه تلاش بود.

اون یه قدم جلوتر اومد. قلبم تو دهنم بود و من دفتر خاطراتو محکم تر گرفتم، انگار که اون تنها چیزی بود منو از دست اون در امان نگه میداشت. تنها چیزی که، میتونست اونو همچنان مبهم و غریبه نگه داره، کسی باشه که همیچنان مجهوله.

چشمای من روی لبای اون موند، همچنان که اونا دردناک و آروم از هم جدا شدن. میتونستم ببینم که سینش زیر اون لباس سفید بالا پایین میرفت و هوا از دهانش فرار میکرد به هوای بین ما. و صرفا به تنش غیرقابل تحملم اضافه میکرد.

"چطوری تو اسم منو میدونی؟"

آروم پرسید. به طرز غیر ممکنی آروم. صدا یجورایی ضعیف، خشن و گرفته بود، اما کلمات به طور مساوی توی اتاق پخش شده بودن و من میتونستم حسشون کنم همونطور که عادی نفس میکشیدم. از زیر هر حرف حباب ناامیدی بیرون میومد. اما تحت کنترل بود. تحت کنترل و به طرز ترسناکی آروم، که فقط بدترش میکرد. اگه چشمای سبزش منو زندانی خودشون نکرده بودن، گریه میکردم. اون خیرگی بدجنسانه و جادویی منو مجبور کرده بودن که تو همون نقطه یخ بزنم. احساس میکردم که لبه ی تخت رو حس میکنم و با اون که انقدر نزدیک وایستاده بود؛ حس کردم که در گوشه ام. توی گوشه اتاق، بین اون و تخت.

"من...من نمی...من..."

بوی اون داشت پخش میشد. بوی ادکنلش و دود سیگارش فرو رفت توی حس بویاییم و منو ضعیف تر کرد - یعنی، اگه ممکن بود که توی یه همچین وضعیتی ضعیف تر بشم. چی قرار بود بگم؟ معذرت میخوام؟ که دنبالش میگشتم؟ نمیگشتم؟ این خیلی اشتباه بود؟

"من اینو خوندم توی..."

شجاعت بسیار کمی که داشتم سازماندهی شد که کنار هم جمع بشه، که وقتی جوابشو توی صورتش دیدم، وقتی که دیدم چشمای زمردیش عینا تیره تر شدن، در هم شکست. یه سایه ی سبز عمیق تر. سرما تموم بدنمو پوشوند.

من دوباره نفس کشیدم و از خدا بخاطر هر چی که میتونستم تشکر کردم، بخاطر اینکه من کاملا هوشیار نبودم. معتقد بودم که الکل هنوز سیستم بدنمو تحت تاثیر قرار داده بود و منو به اندازه کافی برای حرف زدن شجاع می کرد - شایدم این حماقت بود.

اون میخواست چیکار کنه؟ یه قسمت کوچیک از مغزم اینو جیغ میزد. اگه هر کاری...میخواست بکنه، میتونستم داد بزنم. اما صبر کن، من میتونستم کاری کنم که با وجود صدای بلند موسیقی کسی صدامو بشنوه؟

"پس، تو هری هستی؟"

The JournalWhere stories live. Discover now