Chapter 9

855 97 12
                                    

Translated By : f10w6r

یه دفعه سرش روتکون داد و اون لحظه شایسته ی جادو شده رو خراب کرد
من نفسم حبس شد وقتی چشمای شیفته کننده و در عین حال دقیق ش قفل چشمای طوسی-سبز من شد.

برای یه لحظه که انگار تا ابد ادامه داشت و انگار چشماش به چشمای من مهر شده بود, یه فکر همش توی سرم میچرخید
من توی تمام عمرم آدمی به فریبندگی و در عین حال به تنهایی اون ندیدم

من هیچ ایده ای نداشتم که چرا به سرعت از نگاه خیره اش فرار نکردم یا چرا از این سادگی خیره کننده اش نترسیدم و از در باز اتوبوس که هوای یخ ازش میومد تو , فرار نکردم
من خیلی خسته بودم واون فوق العاده بود

بعدش اون لحظه گذشت وقتی من برای اخرین بار پلک زدم و نگاه مو از اون پسر رمز آلود چشم سبز گرفتم و از اتوبوس اومدم بیرون

بارون به اطرافم میریخت و با هر قدمی که برمیداشتم کفش سیاهم بیشتر خیس میشد
صدای ضعیف اتوبوسو شنیدم که پشت سرم بسته میشد و بدون اینکه جلب توجه کنه من برگشتم و حس کردم قلبم سنگین تر شد وقتی دیدم نوری که اتوبوس و پر میکرد ,راهشو توی تاریکی داره باز میکنه (منظورش به دور شدن اتوبوسه:| )
یه تضاد زیبایی با اطرافش داشت. اون نورای فلورسنت که خیلی سفید بودن ,یجور سفید سرد اذیت کننده

حتی نوری که وسط خیابون جریان داشت خوشایندتر از نوری بود که اطراف اون پسر تصور میکردم

مطمئن نیستم چقد اونجا وایسادم و به اتوبوس که داشت ناپدید میشد نگاه میکردم , ولی وقتی نهایتا خودمو توی آپارتمان کوچیک محقرم که -توی اون ساختمون آجری قرمز بود- انداختم موهام با قطره های کثیف بارون خیس شده بود و کفشام از هر موقع سیاه تر شده بود و بدبختانه جورابای ساقدارمم خیس شده بود
احتمالا باید دیگه شروع کنم از بوتهای زمستونی م استفاده کنم

ولی من واقعا نمیتونم تموم شدن تابستونو قبول کنم.هنوز نه
این کفشا تعریف من از تابستون امسال بود
من آه کشیدم و به خاطره های بی شمار از شبای تابستونی لبخند زدم
پوشیدن لباسای سبک تابستونی, باربیکیو درست کردن روی تراس, قدم زدن توی پارک و خوردن بستنی قبل از بطور غم انگیزی آب بشه, نشستن بیرون کافه تا صبح زود همراه بقیه همکارام در حالیکه سیگار میکشیم ,به آفتاب که از سقف خونه ها تو شیکاگو داره طلوع میکنه نگاه میکنیم و البته قهوه ی تازه دم شده!

بخاطر همین اون پسر رو دوست داشتم چون اون دکمه های ژاکتشو نبسته بود و باز گذاشته بود تا تی شرت سفیدش و نشون داده شه اگرچه هوا خیلی سرد بود

ذهنم کند و گنگ بود. همینطور که با خودم درگیر بودم که تعادلمو حفظ کنم ,در حالیکه با چشم بسته کفشامو در میاوردم, ژاکتمو روی زمین انداختم
در حال تلاش برای باز کردن دکمه جینم ,همینطور که به سمت تختم -که توی یکی از دوتا اتاق خونم بود- تلو تلو میخوردم اجازه دادم که یه خمیازه از دهنم در بیاد. با چشمای تقریبا بسته ام جین تنگم و شوت کردن و از این احساس راحتی لذت بردم و یه آه از روی راحتی کشیدم
همینجوری که یه چشممو یواشکی باز گذاشته بودم چراغ دستشویی رو روشن کردم مسواکمو برداشتم

The JournalWhere stories live. Discover now