به آپارتمانم برگشتم .صبح بود و زمان مورد علاقه ي من از روزكه پرتو هاي ضعيف نور خورشيد تو اين زمان از سال با تنبلي از پنجره عبور مي كردن و به من كه روي تشك خوابيده بودم مي رسيدن.
پاهام رو بهم پيچيده بودم از آرامش اين لحظه استفاده مي كردم.بدنم بين خواب و بيداري بود.
من زياد به وجودخدا اعتقاد ندارم ولي اين رو باور دارم كه اگر بهشتي وجود داشت به وضعيتي كه من الان دارم تجربه مي كنم خيلي نزديك بود. نميتونم تصور كنم كه فضايي دلنواز تر و آروم تر از الان وجود داشته باشه.يا خالص تر و زيبا تر از احساسي كه الان دارم.
حتي با اينكه مه و بخار تشكيل شده روي پنجره خبر از سردي هوا ميداد من تو اين مكان احساس گرمي و آرامش مي كردم. زير نور آفتاب و با وجود پتوي طوسي گرمي كه روم بود و روي تشك سادم توي آپارتمانم.تو نياز به چيز هاي لوكس نداري تا خوشحال باشي.تنها چيزي كه نياز داري آدميه كه باهاش بيشتر از هر كس ديگه اي روي زمين جور باشي.
من روي تشك دراز كشيده بودم به فرهاي قهوه ايش نگاه مي كردم كه با الگوهاي زيبايي پيچيده شده بودن.روي صورتش به طرف من نبود ولي همين كه اينجا بود كافيه.
يك دستم زير سرم و اون يكي روي پشت هري بود و شكل هاي بچگونه اي با انگشتم روي كمر لختش مي كشيدم.نفس كشيدنش سنگين و آروم بود كه باعث ميشد فكر كنم اون هم حس من رو داره.اين لحظه نفس گير ترين لحظه ي عمرمه كه دارم ميگذرونم.اينجا،با اون.
وقتي من بدن بي نقصش رو به آرومي لمس مي كردم كم كم داشت از خواب پا ميشد.ماهيچه ي لاغر پشتش رو هماهنگ با نفس كشيدنش لمس كردم و همين باعث غلغلكش شد و كامل از خواب بيدارش كرد.
با چشم هايي كه هنوز بسته بود آروم به طرفم برگشت و احازه نداد من چشم هاي سبزش رو ببينم.باعث شد آرزوي ديدن اون رنگ آشنا رو بكنم كه فقط به اون تعلق داشت.يك دستش رو زير سرش گذاشت و با دست ديگه اش من رو به خودش نزديك تر كرد و چشماش هنوز بسته بود انگار كه ميترسيد اين يه رويا باشه.
دو نفر آدم كه اينجا دراز كشيدن و ميخواستن كه اين لحظه تا ابد باشه.اينجا.براي هميشه.
از لاي مژه هام با بهت به صورتش نگاه كردم.نميتونستم ازش چشم بردارم .به لب هاي نرمش و فك تيزش نگاه كردم.پوستش خيلي نرم به نظر مي رسيد.
موهاش از هميشه بهم ريخته تر بود.خودش نميدونه كه خيلي به فرشته ها شباهت داره.
"هري؟"صدام به خاطر خواب گرفته و ناصاف بود.
چشم هاش با شنيدن صداي من به سرعت باز شد ولي نه طوري كه من تصور كرده بودم.نه آروم و با دقت طوري كه ميخواست با روز جديدش ملاقات كنه.طوري بود كه انگار داشت جلوي باز شدنشون رو تا الان مي گرفت.اون به لحن سؤالي من جوابي نداد عوضش فقط من رو از نزديك خودش هل داد تا عقب برم.انگار چندشش شده بود.
اون با غير عادي ترين رنگ چشمش بهم خيره شد.اون سبز هميشگي نبود.سبزي نبود كه توي اعماق جنگل ها پيدا شه،جايي كه هيچ انساني نيست.رنگ رها شدن.رها شدن مثل نسيمي ملايم كه از بالاي سرت ميگذره.(چقد تو اين موقعيت فكر ميكنه اين:/)
اين رنگ تيره تر بود.انگار با سمي مسموم شده بود.دقيقا مثل طرز نگاهش.
بدنم يخ كرد و آدرنالين توي خونم پخش شده بود.
نگاه سردش با نگاه من قفل شد و خودش رو از من دور تر كرد.حس كردم ازم نفرت پيدا كرده بود طوري كه صورتش سخت تر به نظر مي رسيد.وقتي لب هاش از هم باز شد نتونستن نفس بكشم.كلمات تندش با دشمني پر شده بود و من حس كردم قلبم به هزار تيكه تبديل شد.
"اين بازجويي كردن لعنتي رو تمومش كن."
فريادش كه توي سرم اكو شد خواب كاملا از سرم پريد.عرق پيشونيم رو پوشونده بود و ادرنالين به طرز دردناكي هنوز توي رگ هام بود.روي تشك رو گشتم و در حالي نفس هام سنگين شده بود.ولي هيچ كسي جز خودم رو پيدا نكردم . پتو يه طرز خفه كننده اي دور بدنم پيچيده شده بود و بهم فهموند كه من شب گذشته اتفاقات زيادي رو پشت سر گذاشتم.
وقتي كمي هوشيار شدم فهميدم كه اين تقريبا يك رويا بود، رويايي كه به كابوس تبديل شد.چشم هام رو بستم تا خودم رو آروم كنم ولي هنوز صداش توي سرم بود.اون رنگ سمي چشم هاش.توي خوابم اون ها وحشتناك بودن. پر شده با... ديوانگي... خشم... و تنفر.
براي تمركز نوك دماغم رو گرفتم و سعي كردم كه همه ي اتفاق هاي ديشب رو به ياد بيارم.
...................................
ببخشيد ترجمه يكم طول كشيد گايز.بلي همونطور كه ديديد اين چپتر همش رويا بود😐.
داستان كم كم داره بهتر ميشه.
و اينكه من و مليكا رو با راي دادن تشويق كنيد و با نظر هاتون خوشحالمون كنيد.😍💋
YOU ARE READING
The Journal
Fanfictionتو متوجه هستی که جورنال یه چیز بینهایت شخصیه درسته؟" صداش گوش خراش بود، آروم و تهدید کننده، مجبورم کرد وحشتزده یه قدم به عقب بردارم و اون ادامه داد، "پس تنها سوال من اینه که چرا تو با جورنال لعنتی من وایسادی؟" (Harry Styles AU) [Persian Translatio...