Harry's POV:
تنها فقط صدای تیک تاکه راهنمای ماشین سکوتو پر کرده... پیچیدم تو خیابونه خونم
از دور به نظر میرسید یه ماشین نقرهای رنگ روبرو خونمه. نزدیکتر که شدم متوجه شدم که درست حدس زده بودم؛ ولی صب کن ببینم ! خدای من ماشین لوییه...
آره اونم لوییه که به ماشین تکیه داده وسیگار دستشه !
خدای بزرگ چی میخواد این وقت شب!
ماشینو دم در خونم پارک کردم ٬کمربندم رو باز کردمو از ماشین پیاده شدم .
لویی پک سنگینی از سیگار کشیدو نوره ته سیگار اخم روی پیشونیشو تو اون تاریکی روشن کرد .سیگارو انداخت زمینو لهش کرد...
اومد سمتم که باعث شد ناخودآگاه یه قدم برم عقب تر ؛پشتم به بدنه ماشینم خورد .لویی"سلام هرولد"
هرولد! فاک نگو هرولد. فکم منقبض شدو چشمام گرم... بینیمو کشیدم بالا
"سرزده میای "پوزخند زدم.
"مرسی دیروقته نمیام تو "اونم متقابل پوزخند زد
"بیا تو "خواستم برم بازومو گرفتو مانعم شد
"جدی گفتم دیر وقته! اومدم فقط، فقط اینو
بهت بدمو برم "لویی گفتو از کتش یه چیزی شبیه یک پاکتنامه دراورد و بعد گرفت سمتم"این چیه "من گفتمو به چشماش خیره شدم
"خ خب منو الونور تصمیم گرفتیم یه جشن عروسی مختصری بگیریم " اون گفتو با انگشتاش بازی کرد٬احساس کردم شرم زده شده یا یه همچین چیزایی.
بغضمو غورت دادمو سعی کردم همینجا این مسئله منطفی شده رو کاملا منطفیش کنم هرچند واضحه واسه اون این مسئله از خیلی وقته خاموش شده!
سعی میکنم برای دوست پسرسابقم و همسر جدیدش خوشحال باشم..."من که غریبه نیستم نیازی به این کارا نبود "گفتمو مشغول قفل کردن دره ماشینم شدم
"میدونم داداش ولی الونور اصرار داشت "
فاک داداش؟!!! نمیدونستم داداشا همدیگه رو ب*گا میدن! جالبه...
پوزخند بلندی زدم
"اگر یادت باشه قرار بود من ساقدوشت باشم "با تلخی این خاطره رو واسش تداعی کردمو از کنارش رد شدم صداشو از پشت سرم شنیدم
"الانم میتونی هرولد ی..."
حرفشو قطع کردم عصبی برگشتم سمتشو انگشتمو با تحکم تو هوا واسش تکون دادم
"دیگه به من نگو هرولد لو، دیگه نگو"
"اوکی باشه هری"
عصبی دستی تو موهاش کشید و ادامه داد"هری با من اینطور رفتار نکن ما دوتا دوست جونجونی بودیم از اول هم اون اتفاقاتی که بینمون افتاد اشتباه بود ٬هری باور کن نمیخوام برنجونمت ولی من نمیتونم. من نمیتونم گی باشم اینو بفهم من آدمش نیستم"