Chapter 23

595 96 96
                                    




با قلت خوردن شخصی کنارم، برق خواب از سرم پرید؛ و بسته نگه داشتن پلکام کمکی به ادامه دادن خوابم نمیکرد. برای باز کردن پلکام نسبتا تقلا کردم چون بهم چسبیده بودن!

تو همین لحظه با به مشام رسیدن یه عطر آشنا لبخندی زدم
مغزم گرم شدو شروع کرد به آوردن صحنهای دیشب، پشت پلکام...
من تمام شب تو بغل زندگیم خواب بودم

چشمامو مالیدمو تو جام نشستم

نایلو درحالی که داشت لباسشو میپوشید پیدا کردم
لبخند چالنمایی زدم و با همون صدای ترسناکه صبحگاهیم گفتم

" صبح بخیر "

نایل برگشت سمتم
خدایا باز دارم تو چشماش غرق میشم
من به هیچ غریق نجاتی احتیاج ندارم
من این غرق شدن رو دوست دارم

نایل " صبح بخیر آقای خوابالو "

کشوقوسی به بدنم دادم که همون لحظه چشمم به ساعت روی گلمیز افتاد

شتتتتت

از تخت پریدم پایین
نایل مبهوت به کارام زل زده بود

" چیشده هری!؟"

" لعنتی خواب موندم. باید برم شرکته وست "

نایل که تازه یادش اومده بود اونهم هل شدو پرید سمت کشو و بدون اینکه بفهمه از کشو چی کشید بیرون لباسا رو پرت کرد رو تخت

" هری بجنب بیا بیا اینا رو بپوش ن ن این یکم یقش بازه... آره این خوبه ن ن این قرمزه جذابه آهان اینو ببین. این خوبه "

با زور جلوی خندمو گرفته بودم ولی نشد و با صدای بلندی قهقه زدم

" نایل تو بینظیری "

نایل صورتشو کج کردو چشماشو چرخوند "عوض تشکر کردنت بود؟"

همونطور که کمرمو میخاروندم رفتم سمتش و گونشو بوسیدم " مرسی زندگی ولی اونا لباسای راحتیمم "

خندیدمو رفتم تو حمام

.
.
.

بعد از سرو یه صبحونه حاضری از پسرا خدافظی کردیم

و منو نایل از خونه زدیم بیرون
.
.
.

دم شرکت پارک کردم

بعد از خاموش کردن ماشین همونطور که دو دستم روی فرمون بود به روبرو خیره شدم

" نایل من الان دارم میرم حواست به خودت باشه. اگر وست از اینجا رد شد چیکار میکنی؟؟؟ "

نایل از اینکه داشتم مثل بچها بهش درس یاد میدادم خندش گرفت

" قایم میشم بابایی "

"آفرین پسرم" گفتمو دره ماشینو باز کردم

خواستم از ماشین پیاده بشم که نایل دستمو گرفتو با حالت جدی گفت

Sinner Clean haned (Narry)(persian)Where stories live. Discover now