هری با وجود مخالفت من اصرار داشت امشبو یه جشن مختصر راه بندازه و خانواده و تعدادی از دوستاشو دعوت کنه
از نظر من این لازم نبود و ما کارای مهمتری داشتیم، ولی هری میخواست این جشن گرفته بشه هرطور که شده!
به هرحال این جشن گرفته میشه تو نایل
غر زدنو بذار کنار...در حموم رو باز کردم و حوله بدن رو دور پاهام صفت تر کردم
در حالی که با یه دستم تو موهام چنگ میزدم و آبشونو میگرفتم با دست دیگم لباس زیرو یه پلیور مردونه و یک شلوار کتان کرمی کشیدم بیرون و پوشیدمشون
در به صدا دراومد
" بیا تو؟ "
فکر میکردم هری باشه ولی از تو آینه زینو دیدم که اومد تو و پشت سرش درو بست...
غافلگیر شدم
" زین!!!! سلام!! "
زین نشست رو تخت و با لبخنده تحسین بر انگیزی سرتا پامو نگاه انداخت
بعد از کمی چشماش پره اشک شدو زیر لب گفت "شت"
ٱه
محض رضای خدا، اون احساساتی شد؟!درست مثل یه پدری که داره به دخترش توی لباس سفید عروس نگاه میکنه!
رفتم جلو و همونطور که ایستاده بودم سرشو تو بغلم گرفتمو روی موهاشو بوسیدم
" اوه زین! برادر احساساتیه من "
زین عقب کشیدو به شوخی هلم داد
" لعنتی من احساساتی نشدم. توی توله جن از من دیرتر رل زدی و الان یه حلقه تو دستت داری! "
پس اینه!!!
دلم برای این ضدحالاش تنگ شده بود
اون همیشه با خاک یکسانم میکردخندیدمو پریدم تو بغلم که دوتامون روی تخت افتادیم اون سعی داشت پسم بزنه، مثل همیشه، ولی من همچنان مثل کنه بهش چسبیده بودمو سعی داشت لپشو ببوسم
" تو حسوده منی تو زندگی منی یالا همین الان بهم تبریک بگو همین الان "
همین موقع در باز شدو دوتامون با دوجفت چشم گشاد و یه دهن کش اومده روبرو شنیدم!
هری " زین تو توی روز روشن سعی داری شوهر منو بدزدی؟ وات د هل؟! "
زین منو هل دادو از تخت بلند شد
" هری خوب شد اومدی! تو چند وقته به این پسربیچاره نرسیدی؟ اون داشت منو میخورد "
من پیشدستی کردم " زین من فقط میخواستم لپتو ببوسم وات د هل؟! "
هری چشاشو شیطنت وار ریز کردو زیر چشمی به من نگاه کرد
" نایلو نباید منتظر گذاشت زین "