وقتی بیدار شدم هری کنارم نبود.
با یادآوری دیشب یادم اومد، هری بعد از دوش گرفتن به اتاق خودش رفت!
صب کن ببینم!هری دیشب برای خوابیدن به اتاقش رفت و به من نگفت با من بیا؟!
لعنتی
اون یه حرکتایی میزنه که باید روش کار بشه...
خواستم از تخت بلد بشم که فشار ترسناکی به کمرم وارد شد...
مثل این بود که مدتها یه یخچالو روی کولم حمل کرده باشم!بعد از تیر کشیدن کمرم اجزای صورتم جمع شدو دستمو رو پهلوم گرفتم و با دست دیگم به لبه تخت گرفتمو وزنمو تا حدودی تقسیم کردم.
نگاهی به ساعت انداختم 10:30
هری دوساعت دیگه از سرکار برمیگرده
پس من باید صبحونه رو بچینم
به سختی خودمو به در اتاق رسوندم...اینطور نمیشه
باید این اوضاع ضایع رو درستش کنم!دست راستمو رو کتف چپم گذاشتم و دست چپم هم روی کتف راستمو
چشمامو محکم بستم و تو یه حرکت کمرمو به سمت چپ و بلافاصله راست تکون دادملذت اینکار به شنیدن شکستن مهرها بود ولی اون صدا با فریاد من قاطی شدو من هیچ لذتی ازین کار نبردم
با شدت در باز شدو کله هریو زین ازش اومد تو!
زین " چی شده؟؟؟؟"
هری "تو خوبی؟؟؟؟!"با دیدن هری تعجب کردم " آره من خوبم! فقط یه چیز! هری تو الان نباید سرکار باشی !؟"
هری صاف وایستاد و لبشو زبون زدو نگاهش خجالت زده بین منو زین میلغزید
بالاخره زیر نگاه پرسشگر منو زین کم اورد و لب تر کرد
" خب راستش آره ولیییی، اممم، یکم اوضاع کمرم میزون نبود "
اوه خدای من
هری بیچارهزین ریز خندید و جلو دهنشو گرفت " من مطمعن بودم بعد از اون صداهایی که شنیدم نتونی بری سرکار "
کله منو هری مثل رادار با دوجفت چشم گرد به طرف زین چرخید
من و هری " ززززززززین "
زین دستاشو تو هوا به نشونه تسلیم جلو گرفت
" میدونم کاره بدی بود ولی باور کنید هدفنم رو پیدا نکردم "
هری خجالت زده دستشو رو صورتش کشید
" زین تو باید میگشتی دنبال اون لعنتی شده "
زین"خب الان چیزه خاصیم نشده. بابت کمرت هم میتونم یکاری کنم"
من به زین اشاره کردمو بعد از تایید حرفش رو به هری گفتم