اینبار من صحرخیز تر شده بودم ...
دوش گرفتمو خونه رو جمعو جور کردم تصمیم گرفتم صبحانه رو خودم درست کنم. یخچالو باز کردم . خب عالیه ما هیچی نداریم جز دوتا تخم مرغ. رفتم سمت اتاقه زینو درو زدم
"زین من دارم میرم خرید هیچی تو یخچال نیست "
زین"ههههههووووم!!! "
"آهان !پر چرب یا کم چرب؟! "
زین"هوممم"
"اوکی انجام شد؛ شیره کم چرب "
خب این یه مهارته خدادادی بود . فهمیدن حرفای زین وقتی که خسته باشه خوراکه خودمه...
.
.
.ژاکتمو تنم کردم و کلامو سر... موبایلمو برداشتمو کیفه پولمو تو جیبم گذاشتم و زدم بیرون.
دستام تو جیبام بود٬ سرم پایین و قدمای بلند برمیداشتم نفهمیدم به چی خوردم که یه متر به عقب پرت شدم . سرمو بالا گرفتم ...
شتتت این اینجا چکار میکنه!
اون هم سرووضعشو درست کرد دستشو به سمتم گرفت
*چیزی شد آقا؟
اون با دیدنم جا خورد !*نایل!!!؟
من بدون معطلی بلند شدم . خواستم از جفتش رد بشم٬ ولی قبل همه اینا دستمو گرفت
*چرا ازم فرار میکنی پسر
"کار دارم باید برم "
*بعد از یه سال دیدمت نمیخوای چن دقیقه وقت بذاری ؟
"لوک (لوک همینگز ) چه حرفی میتونم با تو داشته باشم که بخوام بابتش وقت بذارم " نفسمو دادم بیرونو چشمامو چرخوندم
لوک"خیلی بدخلق شدی "
"لوک نمیخوام باهات بد حرف بزنم ولی اگر یادت باشه ازت خواسته بودم که دیگه ریختتو نبینم "
لوک"خیلی خب باشه .ولی من دلم برات تنگ شده لعنتی "
"برو با اشتون خوش باش پسر الانم نمیدونم چی شده که انقد با من مهربونی مطمعنن وقتت خالیه ولی متاسفانه یا خوشبختانه من پره خدانگهدار "
از جفتش گذشتم شونهامو به هم برخورد کردن. باهاش تند رفتار کردم چون شایستش بود...
رسیدم خونه زین تو حموم بود
قبل از اینکه بیاد ببینه صبحانه حاضر نیستو غر بزنه باید دست بکار بشم...
سریع وسایلو تو یخچال جا سازی کردم و مشغول درست کردنه صبحانه شدم
***
نگاهی به ساعتم انداختم 4:30pm
هف کشیدمو کسن رو تو بغلم فشار دادم.