part1

17.2K 1K 91
                                    


درو محکم کوبیدم و رفتم سمت کمد فکستنی وسط اتاق..
درشو انقدر محکم باز کردم که از جاش دراومد و افتاد رو زمین...
دیگه نمیتونم...نمیتونم تو این سگدونی زندگی کنم..
کولمو برداشتم و هرچندتا لباس داشتم ریختم توش ..یه سوییشرت تنم کردم و مثل برق از اتاق زدم بیرون..
عوضی همونطور که دوتا از جنده های کثیفش تو بغلش بودن رو بهم داد زد
-کجااااا؟
بدون اینکه سرجام وایسم از خودش بلندتر داد زدم..
-جایی که قیافه توی کصافط رو نبینم..
کتونیمو زود تو پام کردم و از در زدم بیرون و محکم بستمش..

نفس نفس میزدم...از حرص ...از بغضی که گلومو گرفته بود..تند تند راه افتادم سمت خیابون..هرچی تندتر راه میرفتم نفسم بیشتر میگرفت و به سرفه میفتادم..
اشکام داشتن از گوشه چشمام میوفتادن پایین..نباید کسی منو اینشکلی ببینه..
رفتم تو یکی از کوچه ها و نشستم رو زمین..چنگ زدمبه گلوم ,داشتم خفه میشدم ...
یه نفس عمیق کشیدم و بغضم وسط نفس کشیدنم شکست...

حالا که کسی نبود میتونستم به حال خودم زار بزنم...بخاطر این بخت و سرنوشت داغونم..
هق هق گریم کوچه رو برداشته بود...
اما همین کوچه برام راحت تر از اون خونه ی فلاکت باره..
باید اینکارو میکردم..کارم کاملا درست بود..
به دیوار تکیه دادمو سر خوردم پایین و سرمو گذاشتم رو پاهام..
اما..الان چی؟من که جاییو ندارم..چطور شبا رو تو این کوچه ها بمونم..دلم نمیخواد یکی از این معتادای لش سر خیابون بشم..
اشکم از چشمام میریخت...نه بخاطر اینکه اواره شده بودم ,بخاطر اینکه چرا سرنوشت من باید اینطور میبود...که از 19 سال زندگیم فقط 7 سالشو مثل یه آدم زندگی کرده باشم..
تا وقتی که بابام بود...منم مثل همه ی این آدما میتونستم زندگی کنم..

فکرم رفت به چندین سال قبل..شبی که طلبکارا ریختن تو خونمونو بابامو با خودشون بردن..جیغ و ضجه های مادرم..
با اینکه بچه بودم میدونستم که این پایان همه ی خوشی ها و بچگی کردنامه..
وقتی فرداش جنازه ی بابامو پیدا کردن میدونستم که دیگه کسی نیست که بهش تکیه کنیم...و این منم که مادرم باید بهش امیدوار باشه..
من زودتر از همه ی بچه های هم سنم بزرگ شدم...زیر کتک و لگد ای دریک..
یکی از طلبکارای بابام که همون شب چشم کثیفش به مادرم افتاد و جای طلبش خواستش..
مادرم قبول کرد...به امید اینکه بابامو نکشن...اما دریک عوضی فقط یکی از اون چندنفر بود ..
بعد بابامم مادرمو من اواره شدیم و مجبور شدیم به همون سگدونیه دریک راضی باشیم..

اون چندسال از زندگیم بدترین سالای عمرم بود...شبا که صدای جیغای مادرمو میشنیدم و خنده های دریک و دوستای عوضیش..
باید یه کاری میکردم ..اما انقدر بدنم از کتکایی که خورده بودم له بود نمیتونستم از کنج اشپزخونه تکون بخورم و تنها کاری که میکردم گریه کردن برای خوشبختی قبلیمون بود...
بعد از اینکه مادرم مرد من مرد شدم...توی 9 سالگی ..کدوم بچه ای تو این سن صبحا از خونه میزنه بیرون و بوق سگ بر میگرده خونه و هرچی که بدست اورده رو میریزه تو حلق ناپدریه عوضیش..
وهرروز همینطور...

^stockholm syndrome ^Where stories live. Discover now