مجبور بودم پیشش زدگی کنم...بخاطر سقفی که زیرش میخوابیدم و تیکه نونی که سرکار بهم میدادن که سق بزنم و زنده بمونم ..
اما دیگه مجبور نیستم ..میتونم برای خودم یه کار پیدا کنم و حتی شده شبا تو این کوچه بخوابم..
اما دیگه پیش اون عوضی برنمیکردم و مطئنم اونم به کونش نیست که من کجام..با همون جنده هاش که هرشب عوضشون میکرد خوش بود..و یه روزم با همونا به جهنم میره ..
متنفر بودم از همشون...حتی از پدرم که منو مادرمو به این روز انداخت..
ازهمشون متنفربودم..
دستی که اومد روشونم از تموم فکرام انداختتم بیرون...از جام پریدم..
یه مرده قدبلند که قوز کرده بود و لباساش پاره بود و صدای نفساش خرخر میکرد جلوم وایستاده بود و داشت نگاهم میکرد...
دهنشو باز کرد که چیزی بگی که به سرفه افتاد .. انقدر بلند سرفه میکرد که گفتم الانه که دل و رودش در بیاد ..
همونطور نگاهش میکردم...
یکم که اروم شد لبشو با استینش پاک کرد و نگام کرد..
-چرا اینجا نشستی پسر..
صداش خش داشت ..
بلند شدمو شلوارمو تکوندم..کولمو انداختم روشونم..
-از خونه بیرونت کردن؟
نگاهش کردم...داشت با کنجکاوی سرتا پامو نگاه میکرد..
چند قدم اومد سمتم و من چند قدم رفتم عقب..
یه لبخند زد که دندونای زرد و نامرتبشو نشون میداد...و اومد جلوتر..
-اگه بیرونت کردن من میتونم بهت جاییی بدم که شبو بتونی سر کنی...
دستشو دراز کرد که استینمو بگیره...
دستمو کشیدم و دوباره چند قدم رفتم عب تر ..داشت میومد سمتم که مغزم بهم فرمان دوییدن داد..
کولمو رو شونم محکم کردم و از کوچه دوییدم بیرون ...تا خیابون فاصله داشتم...تا خود خیابون یک نفس دوییدم..نفسم داشت بند میمومد...سرخیابون که رسیدم به دیوار تکیه دادم و پشتمو نگاه کردم..کسی نبود..
خم شدم و چندتا نفس عمیق کشیدم..
یکم که حالم جا اومد راه افتادم..نمیدونستم کجا اما بالاخره یجایی رو پیدا میکردم..
داشت شب میشد..خیابونا هم خلوت بود و ماشینا به ندرت از بغلم رد میشدن..
نیم ساعتی بود که داشتم راه میرفتم اما حتی نمیدونستم کجا..
![](https://img.wattpad.com/cover/98738217-288-k446808.jpg)
YOU ARE READING
^stockholm syndrome ^
Fanfictionاستاکلوم سندروم ممکن میشه ..وقتی ..عاشق کسی بشی که گروگانت گرفته!