part20

5.8K 592 8
                                        


چند ثانیه ساکت موندم..مثل اینکه نمیخواست جوابمو بده..
دوباره صداش کردم..
-هری..
هنوز صورتش سمت پنجره بود ..مثل اینکه نمیخواد بهم بگه..
دستمو بردم سمت دستگیره در و بازش کردم ,خواستم پیاده شم که دستش دور بازوم حلقه شد..

برگشتم سمتش..
چشماش بسته بود..
-لظفا بشین توماشین..
دوباره نشستم و درو بستم و دست به سینه نشستم ببینم خودش میخواد چیکار کنه..
دستشو گذاشت لای پاهاشو سرشو تکیه داد به پشتی ماشین..
-من از بچگی بین این جماعت بزرگ شدم..همینایی که امروزدیدی..
ازوقتی چشم باز کردم فهمیدم که میتونم هر کاریو که بخوام انجام بدم..هرچیزی که بخوام برام امادست..اما ..خب..من همچیم نداشتم..
همیشه ارزوی داشتن پدر و مادر رو دلم موند..اینکه بتونم یه کسایی رو پشتم ببین که واقعا مال خودم باشن ..نه اینکه از روی محبت و احساس مسئولیت ازم نگهداری کنن..
به صورتش نگاه کردم...به سقف ماشین زل زده بود..
هردومون پدرو مادر نداشتیم..اما خب ..بازم تفاوتامون زیادبود..
-برادر پدرم..رابین..همون که امشب دیدیش..
صاحب بزرگترین بانده زیرزمینیه کشور..قاچاق و دزدی و هر کار دیگه ای که فکرشو بکنی..اما نه برای پول..برای تجارت..
پدرمم باهاش کمک میکرد ولی خب شانس باهاش یار نبود و لو رفت و اعدامش کردن..
مادرمم از مرگ پدرم دق کرد و مرد..
بعد از پدر مادرم من فقط همین عموم رو از کل خانوادم داشتم و اونم سرپرستیمو قبول کرد و تا همین امروز منو مثل پسر خودش بزرگ کرده و هرچیزی که خواستم در اختیارم گذاشته..
اما من همیشه یه کمبودیو بین اون همه راحتی احساس میکردم..
نه از سن بچگی..از وقتی که فهمیدم کی هستم و نیازم چیه..
با دخترای زیادی بودم..از سن کم تو مدرسه دخترای زیادی باهام لاس میزدنو خب منم تنها کاری میدونستمو میکردم..
به فاک میدادم و نفر بعدی..
اما همیشه یه قسمتی از وجودم خالی بود..میدونستم که یه چیز دیگه میتونه این خلا رو پر کنه اماخب نمیدونستم چیه..
تا اینکه یه روز دوتا از دوستای عموم که از قضا گی بودن چند وقتی رو اومدن که مهمون ما باشن..
من حدود 16 سالم بود و خب از همه چی سر در میاوردم و اینکه به جای اینکه یه زن رو به یه مرد ببینم داشتم دوتا مرد و کنار هم میدیدم که همو میبوسیدن و مثل یه زوج معمولی رفتار میکردن..
واسم خیلی عجیب بود و در عین حال جالب..
یه شب که تو اتاقم بودم صداهایی رو از تو راهرو که اتاقم توش بود شنیدم..رفتم بیرون و صداهارو دنبال کردم..
به اتاق همون دوتا زوج عجیب رسیدم که درش رو هم بود و نوراتاقشونم روشن بود....
درو نیمه باز گذاشتم و خب..دیدم اونی که نباید میدیدم..
خندیدو سرشو برگردوند سمتم..منم خندیدم..فضوله جذاب..
-ازاون به بعد بود که فهمیدم محدود نیستم و میتونم از این فراترم برم,از اون موقع به بعد دیگه به دخترایی که واس لاس زدن بهم نزدیک میشدن نگاهم نمیکردم..عوضش میتونستم اشتیاقمو واسه بودن با یه مرد کاملا حس کنم..
بعد یه مدت با یکی از همکلاسیام ریختیم رو هم...اونجا بود فهمیدم که تااون موقع عمرم تلف شده بوده و حتی یه بارم همچین لذتی رو حس نکرده بودم..
از اون موقع به بعد اون دوتا دوست عموم الگوم شدن و به جای عجیب بودن برام جالب و دوست داشتنی بودن..
بهشون نزدیک تر شده بودم ..میدونستن من گیم و خب اونام دیگه به چشم یه بچه بهم نگاه نمیکردن و خیلی از چیزایی که نمیدونستم و بهم یاد دادن و منم یه جورایی از عموم بهشون نزدیکتر شده بودم..باهاشون مسافرت میرفتم و حتی چند هفته خونشون میوموندم و از این که این دونفر انقدر باهم خوب بودن و حتی از یه زن و مرد بهتر باهم زندگی میکنن لذت میبردم..
چهارسال همینطور گذشت و من بهترین سالای عمرم و کنار جان و تیم گذروندم..

اینو که گفت یه آه کشید و دستاشو گذاشت روفرمون و سرشو گذاشت روش..چهرش درهم شده بود ..انگار که قرار نبود داستانش همینطور خوب پیش بره..

^stockholm syndrome ^Where stories live. Discover now