اسمش..اسمش لویی تاملینسون بود..پیش ناپدریش که به گفتشون کثیف ترین آدم اون محل بود زندگی میکرد..میگفت که صدای داد و فریاد از اون خونه زیاد بلند میشه و تنها کسیم که اونجا زندگی میکنه لوییه..
بعد از شنیدن این حرفا نمیتونستم خودمو کنترل کنم..تصور این عذاب که همش رو دوش یه نفره و اونم جز کمر خم کردن کار دیگه ای نمیتونه بکنه داشت داغونم میکرد..
باید یه کاری میکردم..باید از اون بدبختی نجاتش میدادم اما فکرم به جایی نمیرسید..
تموم شب رو توی ماشی جلوی در اون خونه نشستم و فکر کردم..
تااینکه یه فکری تو ذهنم اومد و فکر میکنم بهترین راه همین بود..چندروز گذشت..مثل همیشه دنبالش میکردم و منتظر یه فرصت بودم..
دلم میخواست هر چه زودتر بتونم از نزدیک ببینمش و هرکاری بکنم تا بتونم یک بار لبخند رو بش ببینم..
همیشه تو خودش بود..اروم و شمرده راه میرفت
وقتایی که سردش میشد وموقع برگشتن دستاشو بغل میکرد و میلرزید ..اون لحظه شاید برای من از خودشم سخت تر بود که ببینم و نتونم کاری بکنم..
تا اینکه موقعیتش جور شد..یه روز که مثل همیشه منتظرش بود ..خیلی دیرتر از در اومد بیرون ..یه کیف رو دوشش بود داشت میدویید سمت ماشینم..
صورتشو از جلو دیدم...قرمز شده بود و رگای گردنش زده بودن بیرون..
دویید و از بغلم رد شد..
ترسیدم.. همیشه توخودش بودو حتی سرشو موقع راه رفتنش بالا نمیگرفت و حالا..
بلافاصله دنبالش راه افتادم..رفت تو یه کوچه ..اروم دور زدم و ماشینو جوری گذاشتم که بتونم ببینمش..
رو زمین نشسته بود و از لرزیدن پشتش میفهمیدم که داره گریه میکنه..
دیگه نمیتونستم صبر کنم...همون شب باید اونو میبردم پیش خودم..
افرادباندو خبر کردم و تموم چیزایی که باید رو براشون توضییح دادم..
تا اینکه از کوچه سمت خیابون رفت و تنها شد..
سرمو از پشتی برداشتمو نگاهمو دادم سمتش..
اشکم تو چشمام جمع شده بود..این همه مهربونی و این همه عشق رو تا به همین لحظه عمرم یکجا حس نکرده بودم...تموم وجودم داشت اسمشو فریاد میزد و این فرشته ای که خدا برام فرستاده بود و پرستش میکرد..
اونام برام آوردنش..آوردنش به خونم ..برخلاف کسای دیگه که به جای مخصوص خودشون میرفتن..
_وقتی برای اولین بار بغلش کردم که ببرمش تو اتاقی که براش آماده کردم ..تو همین فاصله فهمیدم این پسر کسیه که من حاضرم هر کاری براش انجام بدم..حتی زندگیمم فداش کنم و همون لحظه بود که پیش خودم اعتراف کردم که..
نگاهشو از روبرو گرفت و داد به من ..نگاهش میلرزید و میتونستم یه هاله از اشک و تو چشماش ببینم..
نفسم تو سینه گیر کرده بود و تموم وجودم گوش شد تا فقط بشنوم که کلمه بعدی که راره بگه چیه..
-پیش خودم اعتراف کردم که..دوسش دارم..
چیزی رو که شنیدم باورم نمیشد..
چند بارجمله ای که داشت تو گوشم زنگ میزد و روتو ذهنم تکرار کردم تا معنیشو بفهمم..
اعتراف کردم که دوسش دارم..
همینو گفت..اون..اون گفت که منو دوست داره..
چند ثانیه ای بود که نفس نمیکشدیم..حتی پلک نمیزدم و بعد گفتن اون جمله نگاهم رو لباش ثابت مونده بود..اروم نگاهمو از لباش بردم سمت چشماش...
داشت نگاهم میکرد..
دستشو اورد سمت دستم که رو پام بود و گرفت تو دستش..مطمئن بودم که دستام از یخم سرد تر شده بودن و اونم دست کمی از من نداشت..
آب دهنشو قورت داد و چشماشو بست..
-من..من دوست دارم لویی..
برخلاف بدنم که حتی نمیتونستم تکونش بدم قلبم داشت حسابی تو دهنم میزد ..
نگاهم رو صورت خواستنیش کلد کرده بود..
من میخواستمش..این کسی که جلو روم نشسته رو حتی از وجود خودم بیشتر دوست داشتم و باید اینو بهش میفهموندم اما بدنم بود که همراهیم نمیکرد و هنوز تو کف جمله ای که شنیده بود گیر کرده بود..دستمو تو دستش فشار داد ..از این فشاری که بهم بهم وارد شد جون گرفتم..تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که همه ی اون چیزایی رو که درست داشتم تو سینم حس میکردم و تو نگاهم بریزم و اسمشو صدا بزنم..
دهنم باز شد و با صدایی که از ته چاه دراومده بود صداش زدم..
-ه..هری..به طرز عجیبی از همین یه کلمه تموم چیزی رو که حس میکردم رو ریختم بیرون..
هری چند بار پلک زد..دستشو از رو دستم برداشت و گذاشت پشت سرمو کشیدتم سمت خودش و تنها چیزی که حس کردم فشار لباش رو لبام بود..
تموم وجودم لرزید..

YOU ARE READING
^stockholm syndrome ^
Fanfictionاستاکلوم سندروم ممکن میشه ..وقتی ..عاشق کسی بشی که گروگانت گرفته!