part3

8.7K 838 82
                                    


صدای ماشینی که پشتم وایستاد رو شنیدم ..اما برنگشتم..
مطمئنن به من مربوط نیست...
همونطور که سرم پایین بود راه میرفتم که از یه نفر از پشت کمرمو گرفتو بلندم کرد...
بلافاصله برگشتم که ببینم چه خبره و این کیه..که ماشینی که پشتم بود بغلم وایستاد و ینفر دیگه ازش پیاده شد..
یادم اومد که باید داد بزنم...

خودمو محکم تکون میدادم که ولم کنه ...دستو پا میزدم..دهنمو باز کردم که داد بزنم که کسی که ازز ماشین پیاده شده بود یه دستما گذاشت رودهنم..سرم با تموم قدرتم تکون میدادم که دستشو برداره اما کسی که پشتم بود سرمو نگه داشته بود..
ترس سرتاپامو گرفته بود و اشکم داشت در میومد که یه احساس خواب شیرینی وجودمو گرفت و پلکام روهم افتادن و تنها چیزی که شنیدم..این بود..
-یکی دیگه هم گرفتیم..

سرم درد میکرد...حتی تو خوابم میتونستم دردشو حس کنم..
چشمام باز شد..
دور تا دورمو نگاه کردم..تاریک بود ..
از جام پریدمو و بلفاصله قلبم رفت رو هزار..
اینجا کجاست...چرا هیچی یادم نمیاد...
سرمو گرفتم تو دستما چشمامو روهم فشاردادم...اخرین دفعه چی دیدی لویی..فکرکن..چی دیدی..
فرار از خونه دریک..ان کوچه..یه ماشین..و کسی که از پشت گرفتتم..
یه چیز تو مغزم روشن شد..و ناخواگاه زیر لب زمزمه کردم..
-منو دزدیدن...

موهای تنم از این فکر سیخ شدن و ضربان قلبم زیادتر میشد..
الان که چشمام به تاریکی عادت کرده بود فقط یه نور که از زیر در که اونسمت اتاق بود رو میدیدم و همه جا تاریک بود..
پاهام میلرزیدن..کل وجودم میلرزید ..حتی صدام درنمیومد که داد بزنم..
همونطور نشسته بودمو به نور زیر در خیره شده بودم...
باید چیکارکنم..باید چیکارکنم..

درسته که خونه زندگی نداشتمو همینطور پدر مادری که دلتنگشون بشم..اما ادمای شهر از دزدا چیزای خوبی نمیگفتن و من نمیخواستم که بمیرم...حداقل نه بعد از این همه سال بدبختی و وقتی که میخواستم برای زندگیم یه فکری بکنم..
صدای بسته شدن در از پشت در اتاقی که توش بودم اومد..صدای راه رفتن کسی و سایه ای که از نورزیر در اتاق رد شد..
باید صداش میکردم هرچی که بود...آدم بود..
از تختی که روش نشسته بودم اومدم پایین...بدنم خشک شده بود ودرد میکرد..اروم خودمورسوندم پشت در..
یه صداهایی رو میشنیدم..حتمن هنوز اونجاست..
دستگیره درو گرفتم و اوردم پایین...هه..خوش خیال به من میگن..انتظار داشتم باز باشه..
با مشت کوبیدم به در..صداهای بیرون ساکت شده بود...
چندبار دیگه کوبیدم و صدامو صاف کردم..
-هیییی...کی اونجاست..دروباز کن..
چند ثانیه وایستادم..صدا نمیومد..
دوباره مشت زدم به در..قلبم داشت تو دهنم میزد...نمیدونستم چی در انتظارمه..و مطمئنن چیز خوبی نبود..

^stockholm syndrome ^Where stories live. Discover now