part21

5.7K 608 3
                                    

یه روز که رفتم خونشون که بهشون سر بزنم ,متوجه رفتار سرو ونگاهای داغونشون به هم شدم..این اصلا عادی نبود و منم میدونستم که چیزی خوبی نیست.
جان و تیم ازمایش ایدز داده بودن و هردوشون مثبت بودن..
دکترا تشخیص داده بودن که تیم قبل از جان بخاطر سکس با کسی که ایدز داشته مبتلا شده بوده و به جانم سرایت کرده..

تیم هرگز خودشو نبخشید,این که مردی که دوستش داشت بخاطر سرطان که اون باعثش شده بود زجر میکشید وکم کم جلوی خودش اب شد و مرد.
همین شد که دوماه بعد از جان خودشم مرد و من موندم و مرگ دوتا از دوست داشتنی ترین افراد عمرم..
بعد از مردنشون منم سرد شدم..این رابطه ای که ما درگیرش بودیم و میتونست اخرش به مرگ منجربشه داشت کم کم از ذهنم پاک میشد و مرگ جان و تیمم به فاصله گرفتن من کمک کرد..
بعد از اون دیگه دنبال خوشگذورنی که همیشه داشتم نرفتم..مستقل شدم و ریاست یکی از باندای دزدیهای خاص عمو بن رو عده گرفتم..
ازاون به بعد بیشتر با ادمایی که نوچه ی عموم میشدن رابطه داشتم و از اون ادمای کله گنده ی پرزرق و برق فاصله گرفتم..

با افراد باند شبا میومدیدم سمت بارای پایین شهر و اونجا سوژه هاییو که میخواستیم پیدا میکردیم..
یه شب که تنها بودم داشتم از یکی از بارا که همیشه میرفتیم برمیگشتم که یه رستوران رو دیدم ..زدم روترمز و زل زدم به درو دیوارش..
اونجارو قبلا دیده بودم..یه بار با جان و تیم اونجا رفته بودیم و کلی غذای به قول خودشون کثیف خوردیم.
بدون اینکه بفهمم خودمو رو یکی از صندلیای روستوران دیدم...همونجا که قبل نشسته بودیم..
تموم خاطراتمون داشتن به مغزم فشار میاوردن ,قیافه تیم و جان و تموم خنده و شوخیای اون شب داشتن از جلو چشمام رد میشدن که داد و فریاد ته رستوران حواسمو پرت کرد.
همون موقع گارسون اومد که ببینه چیزی میخوام یا نه,ازش درمورد شلوغی پرسیدم..
گفت رییسشون با یکی از کارگرا دعواش شده و میخواد اخراجش کنه..

سرو صدا زیاد تر میشد و منم کنجکاو شده بودم که مگه یه کارگر چیکار میتونه کرده باشه که باید اینطور فحش و فریادا و تحمل کنه..
گارسونه رو زدم کنار و راه افتادم سمت صداها..هنوزپشت رییس اون رستوران نرسیده بودم که برگشت و یه چیزی رو پرت کرد سمتم..
ازش دور بودم..اما من و چیزی که تو بغلم بود باهم افتادیم رو زمین..
سرمو که بلند کردم یه پسر خودشو تو بغلم مچاله کرده بود و خون از گوشه دماغش میریخت رو پیرهنم..
چشماشو روهم فشار میداد و باز اشک از گوشه چشمش سر میخورد پایین.
همونطور داشتم نگاهش میکردم که یکی چنگ زد و از روم بلندش کرد.وودوتا از کارسونا منو بلند کردنو رییس رستوران همونطور که نگاه وحشتناکی سمت اون پسر میکرد از من عذر خواهی میکرد و میخواست که خسارت لباسمو بهم بده..

اما من فقط نگاهم به اون پسر بود..تند تند با استینش اشکاشوپاک میکرد و دندوناشو محکم روهم فشار میداد.اصلا منو نگاه نمیکرد..همینطور بقیه کسایی که اونجا بودن..
یکی از گارسونا پشت پیراهنشو گرفتو بردش سمت در و پرتش کرد بیرون..
همین که انداختش بیرون مغزم بهم گفت که باید دنبالش برم..
تموم اون عوضیای داخل رستورانو ول کردم که بعدا به حسابشون برسم و راه افتادم سمت اون پسر..زیاد دور نشده بود..
سوار ماشینم شدم و افتادم دنبالش ..
رفت تو یه خونه داغون..غروب بود و میدونستم که قرار نیست دوبار از اون در بیاد بیرون اما باز نمیتونستم از اونجا برم..

اون صحنه ای که وقتی روم بود چطور پیراهنمو از ترس مشت کرده بود..صورتش که داغون شده بود,یه لحظه هم از فکرم بیرون نمیرفت..
دلم میخواست دهن اون کسی که این کارو باهاش کرده بود رو آسفالت کنم و همین کارم کردم..
فهمیدم که میخواسته از صندوق رستوران دزدی کنه..
تموم خسارتشونو دادم ولی تا جایی که میتونستمم زدمشون تا اینکه دلم سر این قضیه خنک شد.
اما اون پسر..از ذهنم بیرون نمیرفت.
چند روز دنبالش بودم..میدیدم که همونطور داغون ازتو مغازه ها و جاهای مختلف میره و دنبال کار میگرده..

سرمو به پشتی ماشین تکیه دادم..سرم داشت گیج میرفت ..از اینکه یکی از اون صحنه های تلخ زندگیمو داشتم از دهن یکی دیگه میشنیدم برام دراورد بود..جوری که اون پسر کتک خورده رو توصییف میکرد و من میتونستم درد و خفت تموم اونارو کاملا حس کنم..
اون آدم هری بود.
-لو...حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم،لبمو خیس کردم و فقط تونستم بگم..
-ادامه بده.

صدای نفس عمیق هری رو شنیدم ..
- نمیدونم چرا اینکارو میکردم اما بعد یه هفته اگه هرروز نمیرفتم دنبالش و یواشکی دید نمیزدمش انگار که یه چیزی رو گم کرده بودم و حتی نمیتونستم زندگی روزمرمو انجام بدم..
بعد یه مدت از همسایه ها و ادمایی که اطرافش زندگی میکردن درموردش پرسیدم..

^stockholm syndrome ^Where stories live. Discover now