5.Similarity

1.9K 194 34
                                    

(عکس بالا فردریکه)

بعد ازینکه از کافه برگشتیم هرکی سمت کلاس خودش رفت

کلاسارو پشت سرهم طی کردم و خسته و کوفته وقتی هوا تاریک شده بود،بدون اینکه برم دنبال بچه ها سمت اتاق رفتم.
انقد اروم اروم میرفتم ک بعد یه رب رسیدم به اتاق.
خیلیی خسته بودم اما خوابم نمیومد

لباسامو سریع با یه بلیز گله گشاد عوض کردم.زیرش فقط ست مشکیمو پوشیده بودم.

خب...حالا چیکار کنم!؟!؟
ب خودم لعنت فرستادم ک نرفتم پیش بچه ها.حوصلم ب طرز فاکواری سر رفته بود
درمونده رو تخت نشستم...خب...حوصله ام ندارم دوباره لباس بپوشم برم سمت بچه ها(کلا در تمام طول زندگیش گشاد بوده!)
گشنمم هس...بازم حال ندارم...اه!

یاد ننه ی گرامیم افتادم...بعد تمام کلاسام بهش زنگ زده بودم!!
الانم اگ زنگ بزنم نمیدونم میخاد چی بگه...ولش کن...عاهاااااا!فهمیدم چیکار کنم!
لبتابمو از گوشه تخت برداشتم و تو فایل فیلمام رفتم.
همون لحظه جی رسید.

-هاااای.
سرتکون دادم.

همه چیشو پرت کرد هر گوشه اتاق...شت!
و بعدم شروع کرد ب کندن لباساش...واسم تعجبی نداشت...چون آنه هم دقیقا اینجوری بود!
کلا نمیتونستی با لباس ببینیش
اما تظاهر کردم با تعجب نگاش کنم و چشامو گرد کردم!!!
-امم...ناراحت میشی اگه من بدون لباس تو اتاق بگردم؟!؟
الان فقط شرتش پاش بود...و بیندر....و متوجه یه برامدگی زیر شرتش شدم...شت!اون دیلدو میبنده...😑چرا عاخه دخترم؟!

+نه...
-خوبه...چون با لباس نه میتونم بخابم ن میتونم بشینم:/

سعی کردم بهش توجه نکنم...رفتم تو فایلام تا بینم کدوم فیلمو ندیدم
+جی من میخام فیلم ببینم...میخای باهام ببینی؟
-چی هست؟
+Divergent

-خب...ندیدمش.پ منم میبینم
خودمو رو تختم جم تر کردم تا اونم بیاد

-نمیخاد جم شی.فقط...یه دقه بلند شو از جات.
بلند شدم و لبتابم تو دستم بود.

شروع کرد ب کشیدن تختا وسط اتاق!
فقط نگاش میکردم.کار تخت من ک تموم شد تخت خودشم هل داد سمت تخت من...وقتی تختشو جابجا کرد کیبورد الکتریک و گیتار الکتریکش و چن تا کاغذ ک گویا زیر تختش بودن دیده شدن...
+جی...گیتار میزنی؟!
-هوم.

ی دقه تصورش کردم...چ خوبه پشت گیتار!
-خبببب تموم شد!

تختارو بهم چسبونده بود.
هرکدوم رو تخت خودمون لم دادیم.
فیلمو پلی کردم و توجهمو جم کردم.
عطر لعتتیش چقد خوشبوعه...
تمام سعیمو کردم ک ب فیلم توجه کنم...خب موفقم شدم!

توجهم از رو جی برداشته شده بود و وسطای فیلم بود ک یه چیز گرم رو شونم احساس کردم...
جی خابش برده بود...
از بقیه فیلم هیچی نفهمیدم...فقط ب این فک میکردم ک چقد دوست و رفیق داشتن خوبه...
و من احمق ازین نعمت محروم بودم...ینی خودم خودمو محروم کرده بودم.
وقتی دوستات کنارت باشن خوشحالی...همه بهم کمک میکنن و ب خل بازیای همدیگه میخندین!
کاپلای اکیپو ایستگا میکنی و میتونی کلی خوش بگذرونی...
و چقد احساس اینکه بخام پیششون باشم خوبه!
از فکر دوستای جدیدی ک حتی درست نمیشناخته بودمشون لبخند زدم.
لبتابمو بستم  و گذاشتم ی گوشه...
چشام از خواب خمار شده بود.
اروم جی رو گذاشتم رو تختش...حتی تکونم نخورد!
پس خوابش سنگینه.

اروم پتوشو روش کشیدم و خودمم رو تخت دراز کشیدم
اول پشتمو بهش کرده بودم.بعد برگشتم سمتش و نگاش کردم.

تو خوابم خوشگله...حتی میتونم بگم خوشگل تر از بیداریش

من نفهمیدم اونروز چم شد...اما فهمیدم چقد خوشحالم ک دوستایی مث اونا پیدا کردم...

قبل از اون روز همه چی تکراری بود...یه آرامش قشنگ با مامانم،که هرچقدرم قشنگ بود تکراری بود.
از اون روز بود ک فهمیدم الان خوشحال تر نفس میکشم.

انگیزم واسه زندگی دوستام شدن حتی وقتی نمیشناختمشون؛چون یهو ب دنیای جدیدی وارد شدم و این دنیارو دوس داشتم.
آروم چشام سنگین شد و خوابم برد...

My Ciggarate(Lgbt)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin