27.Time

668 64 27
                                    

د.ا.ن جی

میتونم بگم این ی شروع جدیده...
فردا پرواز داشتیم و باید وسایلمونو جمع میکردیم
نیکول کاراشو انجام داده بود و از خستگی خوابش برده بود...و خب،منم وسط پروژه بودم
ولی حقیقت اینه ک من لنتی حتی نمیتونم مث آدم راه برم:/

این شد ک پام خورد ب در کمد ک باز بود،و کتابا با صدای وحشتناکی ریختن زمین
نمیفهمم چرا هر دفه میخام خیلی سایلنت کارمو انجام بدم شبیه بوفالوی درحال شکار میشم:/

صد البته...نیکول بیدار شد

نیکول:"مامااان!"

دستامو ب نشونه تسلیم و شاید یکم شرمندگی بالا بردم و گفتم:"چیزی نیست...کتابام ریختن"

چشماش کاملا قرمز بود و موهاش هرکدوم ی طرف!
سه ثانیه طول کشید تا فقط لود بشه!
بعد از طرز نگاهش میشد فهمید ک تازه منو شناخته!!
چشمای کاملا بازش یهو اروم شدن

نیکول:"چیزیت شد؟!"

میتونم بمیرم وقتی نگران من میشه

جی:"نه...ببخشید،نمیخاستم بیدارت کنم...خودم میدونم چقد فلجم"

اروم لبخند زد و چشمای پف کردش بسته شدن،دستاشو به نشونه "بغل میخام" اورد بالا
نیکول:"بیا اینجا بوفالو!"

درحالی ک قدمامو سمتش برمیداشتم گفتم:"یادته ک فردت قراره بریم و من حتی ساکمم نبستم؟!"

سرشو تکون داد اما بعید میدونستم چیزی شنیده باشه!مثل بچه های دوساله منتظرم بود تا بغلش کنم

ب تخت ک رسیدم اشاره کرد ک بشینم،بعد پاهاشو تو شکمش جمع کرد و تو بغلم مچاله شد

جی:"نیکی...همین الان گفتم باید ساک ببندم!"

نیکول:"منکه الان میخابم...ساک نمیتونه یذره صبر کنه؟!"

و خودشو بیشتر جمع کرد

نیکول:"میشه با موهام بازی کنی!؟"

جی:"عاره...اول دراز بکش"

میدونستم اگر خوابش ببره کوچکترین تکون دادنش باعث میشه بیدار شه

بی میل از بغلم اومد بیرون ک رو تخت دراز کشید،روش پتو انداختم و شروع کردم ب بازی کردن با موهاش
تا خوابش برد.

حقیقت اینه ک ترجیح میدادم تا صب نگاش کنم
چون خواب بود و دیگه نگران نبودم چی قراره از چشام بخونه،نگران نبودم ک خجالت بکشم و چشمامو ازش بگیرم
اروم تر از همیشه بود...
ولی باید ساک ببندم
لعنت!
احساس گناه میکنم وقتی اون هست و وقتمو دارم با این فاک تلف میکنم!

...........‌‌

چشمامو باز کردم اما نیکول پیشم نبود
سریع از جا بلند شدم و صداش کردم...
از اشپزخونه اومد بیرون،درحالی ک هودی من تنش بود

My Ciggarate(Lgbt)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora