به آرومی لای چشمش رو باز کرد و با هوسوک که یه دستش بالا بود و جلوی نور خورشید رو گرفته بود و با دست دیگش چیزی رو تند تند از روی تخته یاداشت میکرد، مواجه شد.
نگاهش سر تا سر اثر هنریِ جلوی چشمهاش چرخید. در حین بامزه بودن، سکسی هم بود و این برای یونگی خیلی جذابیت داشت.
دماغ خوش فرمش ،لبهای زیباش که موقع خندیدن به شکل قلب در میومد و خط فکش که از هر چاقویی تیز تر به نظر میرسید، همه ی اینها ویژگی های هوسوکی بود که باعث میشد قلب سرد یونگی به لرزه در بیاد.
هوسوک نگاه سنگین یونگی رو حس کرد و به سمتش برگشت: عه بیدار شدی؟
و ناخواسته دستش رو پایین آورد که باعث شد نور، چشمِ یونگی رو بزنه. خیلی سری دستش رو جای اولش قرار داد و تو صورت یونگی سایه انداخت: اوه متاسفم.
قلب یونگی به سرعت شروع کرد به تپیدن"این پسر،واقعا مهربونه.قلبم پیشش در امان نیست"
-خوب خوابیدی؟
و ریز خندید.یونگی سر تکون داد و آروم بلند شد که کاپشن هوسوک از روی شونش افتاد. با تعجب سمت کاپشن چرخید.
پسر کوچیک تر کاپشنش رو برداشت و پشت صندلی خودش آویزونش کرد.
یونگی: این چرا...هوسوک لبخند زد: گفتم شاید سردت شه.
یونگی سعی کرد خودش رو بیخیال جلوه بده: ممنون،ولی لازم نبود...
هوسوک پافشاری کرد: چرا بود.
معلم: آهای اون پشت،حرف نزنید.
هوسوک فقط جوری که یونگی بشنوه گفت: زر نزن بابا!خوشو که اینهمه فک میزنه نمیگه،شیطونه میگه یه جور بزنمش صدای مرغابی بده ها!
یونگی بی صدا شروع کرد به خندیدن که باعث شد چیزی ته دل هوسوک رو قلقلک بده"کیوتِ لعنتی،این همون پسر عبوسیه که میگن به زور میخنده؟"
با به صدا در اومدن زنگ تفریح همه به سمتی پراکنده شدند؛ نامجون بلند شد تا طبق معمول همیشه زنگ تفریحش رو با هوسوک بگذرونه، اما متوجه شد دوستش مشغول حرف زدن با یونگیه. لبخندی رو لب نامجون نشست و سعی کرد مزاحمشون نشه. بنابر این به سمت کلاس تهیونگ و جیمین حرکت کرد تا زنگ تفریح تنها نباشه"هوسوکا!تو دلتو بهش میبازی.قسم میخورم"
با خوردن زنگ تفریح هوسوک نفس راحتی کشید و دفترش که حاوی یاداشت برداری هاش بود رو جلوی یونگی قرار داد.
یونگی پرسید: این چیه؟
هوسوک:وقتی خواب بودی،اون زنیکه کلی چرتو پرت گفت تا بنویسیم. کامل نوشتم. ببر خونه بنویس.
یونگی سر تکون داد: ممنون ولی نمیبرمش خونه،از صفحه هاش عکس میگیرم.
هوسوک لبخند زد و دفتر رو جلوش باز کرد و صفحه هایی که باید ازشون عکس میگرفت رو نشون داد: ایناست.
وقتی یونگی از تمام صفحه های مورد نظر عکس گرفت، هوسوک دفترشو جمع کرد.
هوسوک:بریم یه چیزی بخوریم؟
یونگی: بریم،مهمون من.
هوسوک: اوه چه سخاوتمند.
و به سمت میز نامجون برگشت: عه!پس نامجون کو؟
___.___.___.___
امیدوارم خوشتون بیاد:)
ممنون بابت حمایتتون😁💜
اگه مشکلی چیزی دیدین حتما بهم بگین تا درستش کنم^^

YOU ARE READING
Loving You
Fanfiction- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت...