هوسوک:تو اینجا رو کاناپه بشین تا من بیام.میرم لباسمو عوض کنم.
و وارد رختکن شد.یونگی در حالی که کافشن و شال و کلاهش رو در میاورد گفت:عجب کلاس رقص مجهزی.همه چی داره.انتظار کاناپه رو نداشتم.
هوسوک خندید و گفت:منم اولین روزی که اومدم اینجا تعجب کردم.
یونگی:چند وقته اینجا میرقصی؟
هوسوک:دو سال.وقتی اومدم سئول اولین کاری که کردم اومدم اینجا و ثبت نام کردم.
یونگی رو کاناپه نشست:قبلش سئول نبودی؟
هوسوک:نه.با خانوادم تو گوانگجو زندگی میکردم ولی به خاطر هدفم تو رقص،اومدم سئول اما تنهایی.
یونگی متعجب پرسید:یعنی تنها زندگی میکنی؟
هوسوک با خنده گفت:به نظرت اگه با خانوادم زندگی میکردم،نامجون و دوست پسرش با خیال راحت میومدن خونهم که زهرماری بزنیم؟
و در امتداد این حرفش از رختکن در حالی که بندِ شلوارکش رو سفت میکرد،خارج شد.
پسر بزرگتر با حیرت به اندام پسر کوچیک تر چشم دوخت.
هوسوک با پوشیدن تاپ و شلوارک،بازو ها و پاهای عضله ایش رو به نمایش گذاشته بود.یونگی احساس کرد گونه هاش دارن گرم میشن و قلبش داره از جاش کنده میشه.
هیچ وقت فکر نمیکرد،پسر شاد و شنگولی که از اول سال تحصیلی نظرشو جلب کرده بود رو تو لباسی به غیر از یونیفرم مدرسه ببینه و هیچ وقت انتظار یه همچین اندام بی نظیری رو ازش نداشت.هوسوک بند شلوارکش رو درست کرد و داد زد: خب...
و دستاش رو محکم به هم کوبید گه باعث شد یونگی از عمقِ افکارش با ترس بیرون کشیده شه و تو جاش بپره.هوسوک سعی کرد جلوی خندش رو بگیره اما چندان موفق نبود.با صدایی که رگه های خنده توش موج میزد گفت:اوه،متاسفم،عمدی نبود.
یونگیچشم غرهای رفت و چیزی نگفت.
هوسوک:گرمته؟
یونگی در حالی که سعی میکرد به بدن هوسوک نگاه نکنه گفت:نه،چطور؟
هوسوک:آخه لپات به طرز بامزه ای صورتی شدن.
یونگی به سرعت دستاش رو روی گونه های داغش گذاشت:ی..یکم گرمه!
دروغ گفت.هوسوک:میخوای یکی از لباسامو بدم بپوشی؟نخیه.خنکت میکنه.
یونگی دستاش رو از صورتش فاصله و سرش رو به چپ و راست تکون داد:نه نه؛کتمو در میارم.
پشت بند این حرفش بلند شد و کتش رو در اورد.هوسوک دستش رو به کمرش زد:هرچقدر بیرون گرم باشه این خراب شده مثلِ پلوپز گرمه!
یونگی:فراموشش کن.
پسر رقاص به سمت دستگاه پخش موسیقی رفت و لبخند زد:مین یونگی،بهترین رقاصی میشم که به عمرت دیدی!
با شروع آهنگ،هوسوک جلوی آیینه و رو به روی یونگی ایستاد و بدنش رو با ریتم به صورت کاملاً حرفهای تکون داد.
___.___.___.___
تعطیلات تابستون خوش میگذره؟😁💜
YOU ARE READING
Loving You
Fanfiction- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت...