26

2K 345 122
                                    

روز بعد هم مدرسه نرفتن؛یونگی حال و روز خوبی نداشت و هوسوک دلش نمیخواست توی یه همچین شرایطی تنهاش بزاره،پس خونه موند و مشغول درست کردن صبحونه شد.

زیر املت رو خاموش کرد و با غرور دست هاش رو زیر سینش جمع کرد: صبحونه به سبک اروپایی!!اوممم

صدای زنگ گوشیش باعث شد نگاهش رو از املت برداره.

از تو جیب پیشبندش درش آورد و جواب داد:

'بله؟'

صدای خواهر بزرگترش جی‌وو توی تلفن پیچید:

'باز که تو مدرسه نرفتی!'

'سلام نونا'

'سلام.چرا مدرسه نرفتی هوسوکا؟دو روزه که آقای لی زنگ میزنه و غر غر میکنه،مامان و بابا هم کلی نگرانت شدن. یه مدت هم هست زنگ نمیزنی حالمون رو بپرسی.چه خبره؟اتفاقی افتاده؟'

هوسوک به داخل اتاق خوابش سرک کشید و بعد از اینکه مطمئن شد یونگی هنوز خوابه،با صدای آرومی گفت:

'راستش حال دوستم خوب نیست،به خاطر همین پیشش موندم.'

'واقعاً؟کدوم دوستت؟'

'یونگی.مین یونگی'

'آه،یونگی.همون پسر سفیده!'

هوسوک نخودی خندید:

'خودشه!'

'امیدوارم بهتر شه.خوب مواظبش باش.'

قلب هوسوک لرزید؛ یک لحظه احساس کرد خواهرش از احساساتش نسبت به یونگی خبر داره،ولی فوری به خودش تشر زد"چطور میخواست بفهمه؟تو خودت همین پریشب فهمیدی که دوستش داری!"

'باشه نونا،حواسم هست'

بعد از یک ربع مکالمه،خواهر و برادر بالاخره رضایت دادن و تماس رو قطع کردند.

هوسوک پیشبندش رو دراورد و به سمت اتاق حرکت کرد.کنار یونگی روی تخت نشست به چهره ی معصومش چشم دوخت.

رده های خشک شده ی اشک که از گوشه ی چشم هاش تا روی گونه هاش کشیده میشد، نشون دهنده ی شب سختی بود که گذرونده.

دوست نداشت یونگی رو تو این وضعیت ببینه، دلش میخواست اون خنده ی لثه ایِ دوست داشتنیش همیشه رو لبهاش باشه.

انگشت شصتش رو روی گونه ی پسر غرق در خواب کشید و رد اشک رو پاک کرد."یونگیا....لطفا قوی باش"

دستش رو به سمت موهای یونگی برد و درحالی نوازشش میکرد،اسمش رو صدا زد: یونگی...مین یونگی...بیدار شو صبحونه بخور

Loving YouWhere stories live. Discover now