نامجون: بابا گفته بود قبلا خورده؛ چمیدونستم انقدر بی جنبهست که با یدونه بطری اینطوری مست کنه!
یونگی عین بچه ها داد زد: یــــااا! من...مست...نیستم!
هوسوک زد به پیشونیش و نالید: حالا چیکار کنم؟
یونگی دستش رو سمت هوسوک باز کرد و گفت: بوسم کن.بوس!
جین و نامجون بلند خندیدند.
هوسوک لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت: اگه این اتفاقات رو فردا به یاد بیاره خودش رو میکشه.
جین به ساعت نگاه کرد: نامجونا،پاشو بریم؛دیر شد.
نامجون سری تکون داد که صدای هوسوک رو درآورد: هی،خب بگید من با یونگی چیکار کنم!!
نامجون درحالی که رگه های خنده بین صداش موج میزد گفت:بوسش کن دیگه.بوس.
هوسوک مشتی به بازوش زد و گفت: محض رضای خدا یکم جدی باش. بگو چیکار کنم!
جین کلافه شد: زنگ بزن آژانس بیاد ببرتش خونه.
هوسوک: آخه آدرس خونشون رو بلد نیستم.
دستش رو روی شونهی یونگی گذاشت و تکونش داد: یونگی،یونگی...آدرس خونتون رو یادت میاد؟
یونگی کمی فکر کرد و گفت: آره،آره...
هوسوک ذوق زده دست هاش رو بهم کوبید: بگو...
یونگی: ماه، گودالِ ۳۶۵. فقط میخوای بیای،کپسول اکسیژنت رو با خودت بیار.
جین و نامجون که دیگه نفسی براشون نمونده بود تا به خندشون ادامه بدن دلشون رو گرفته بودن و سعی میکردن با نفس عمیق کشیدن،کمبود هواشون رو جبران کنن.
هوسوک آهی کشید و به آرومی سوراخ گوش های جدید یونگی رو نوازش کرد: مثل اینکه امشب رو اینجا موندگاری.
نامجون: چقدرم که تو بدت میاد!
جین: نامجون،عزیزم...خفه شو و صحنهی احساسی رو خراب نکن!
بعد از بدرقه کردن نامجون و دوست پسر آشپزش،برگشت و کنار یونگی روی کاناپه نشست.
یونگی لبخند مهربونی تحویلش داد،دراز کشید و سرش رو روی پاهای هوسوک گذاشت.
ضربان قلب هوسوک شدت گرفت و ته دلش خالی شد.
لب های یونگی به حرف باز شدن: آدرس خونمون رو یادمه.
هوسوک خندید: میدونم،ماه....
یونگی: نه.
آدرس خونشون رو گفت و ادامه داد: فقط دلم میخواست امشبـ...هیع (سکسکه) اینجا بمونم.
هوسوک متعجب نگاهش کرد.تو اون لحظه هیچ چیزی برای گفتن یه ذهنش نمیرسید،به خاطر همین فقط به صورت قرمزِ یونگی خیره شد و منتظر موند تا ادامه بده.
YOU ARE READING
Loving You
Fanfiction- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت...