با صدای تلق تلوق آزار دهنده ای چشمهاش رو نیمه باز کرد.هیچ ایده نداشت که کجاست و این صدای ظرف و ظروف از کجا میاد.
از بین پلک های خستش اطرافش رو بازرسی کرد. هرجا که بود این یکی از اتاق های خونهی خودش نبود.
نفسی گرفت و از جاش بلند شد و نشست.اما همین که نشست درد بدی به سرش هجوم آورد؛نالهای کرد و سرش رو میون دستهاش گرفت.
چند ثانیهای گذشت تا از شدت دردش کم شد، اما همچنان احساس درد میکرد، دستش رو از روی سرش به سمت گونه هاش سر داد و سعی کردن با زدن چند ضربه خودش رو کمی هوشیارتر کنه.
حالش که بهتر شد،نگاهش رو توی اتاق چرخوند و همزمان به دنبال خاطراتی از شب گذشته تو مغزش گشت.
طولی نکشید که همه چیز یادش اومد؛از لحظهای که با ولع سوجو خورد تا حرف هاش و شکسته شدنش جلوی هوسوک.
الان باید پشیمون میبود،باید خودش رو سرزنش میکرد،اما به طرز غیر منتظرهای یونگی از کارها و حرف های شب گذشتهش کاملا راضی بود-البته اگه بوس خواستنش رو در نظر نمیگرفت-
چهار سال بود که این درد رو تنهایی به دوش میکشید،تحمل یونگی تا همینجا بود،دیگه وقتش بود خودش رو خالی کنه تا سبک شه،تا از شدت سنگینی و سوزش این درد کم شه،وقتش بود یکی رو همراه و مونس خودش کنه؛ کی از هوسوک بهتر؟
بهترین و صمیمی ترین دوست مین یونگی که از قضا عاشقش هم بود.
صدای هوسوک رشتهی افکار یونگی رو پاره کرد: چه عجب، بالاخره بیدار شدی.
پسر بزرگتر لبخندی زد و با خودش فکر کرد"کی اومد؟ چرا متوجه نشدم"
هوسوک جلو رفت و کنارش روی تخت نشست.
یونگی با صدای خشدار و گرفته ای صبح بخیر گفت. خودش هم از حالت صداش تعجب کرد. شبیه صدای هالک، شخصیت سبز رنگ ماروِل شده بود، شاید تاثیرات الکل و یا شاید به خاطر مدت زمان طولانیای بود که گریه کرده.
پسر کوچکتر خندید،اما نه به خاطر صدای ترسناک یونگی: ساعت دوئه یونگی شی،دیگه باید بگی ظهر بخیر.
یونگی با ناباوری به هوسوک نگاه کرد و بعد دنبال یه ساعت توی اتاق تروتمیز اون گشت.
اما هوسوک جلوش رو گرفت: تو اتاقم ساعت ندارم.
و از روی تخت بلند شد و سمت کمدش رفت: برو حموم یه دوش بگیر.
یونگی تک سرفهای کرد تا از گرفتگی صداش کم شه: لباس نیاوردم.
هوسوک درحالی که لباس و حولهای تمیز تو دستش داشت برگشت و لبخند زد: بیا از اینا استفاده کن.
یونگی باشه ای گفت و از جاش بلند شد اما سرش گیج رفت و مجبور شد دوباره بشینه.
هوسوک با نگرانی به سمتش رفت: حالت خوبه؟
YOU ARE READING
Loving You
Fanfiction- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت...