به سرعت خودش رو داخل حموم پرت کرد تا با یه دوش مختصر،بوی الکل رو از بین ببره.بعد از اینکه دوش گرفت،مسواک زد و از حموم خارج شد و یونیفرمش رو به تن کرد.اونقدر سرِ انجام کاراش سروصدا در آورد که نامجون از خواب پرید.
نامجون:کمتر سروصدا کن.
هوسوک کیفش رو آماده کرد و کلیدش رو توش انداخت:دارم میرم مدرسه.برنج پختم،تو پلوپزه؛درش رو بستم سرد نشه.بیدار شدین بخورین.اگه دیر بیدار شدین و دیدین سرد شده خودت گرمش کن.باقیِ مخلفات صبحونه هم رو گازه.
نامجون لبخند زد و مهربونیِ دوستش رو تحسین کرد:باشه هوسوکی،ممنون.
هوسوک:سوپ خماری هم درست کردم،دیشب جین بدجور مست کرد.
نامجون:تو دیگه کی هستی هوسوک،واقعاً دمت گرم.
پشت بند این حرفش به دوست پسر غرق در خوابش که سرش رو بازوی نامجون بود،نگاه کرد.هوسوک خندید:خب حالا.
نامجون:خودت صبحونه خوردی؟
هوسوک:آره،میرم فعلاً.
نامجون:مواظب خودت باش.خوب درس گوش کن.
هوسوک:باشه.
و از اتاق خارج شد.نامجون لبخند زد و چشماش رو بست،اما هوسوک دوباره پرید تو اتاق.
نامجون:چته؟
هوسوک:رو تخت من کارای خاک بر سری نکنیدا.اگه احساس کردین خیلی نیازه برید رو کاناپه.نمیخوام شبا موقع خواب بوی...
نامجون اجازه نداد حرفشو کامل کنه و کوسن تخت رو سمتش پرتاب کرد:گمشو فقط!!
YOU ARE READING
Loving You
Fanfiction- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت...