کفش کتونی سفید رنگش رو پوشید و بعد نگاه تشکر آمیزش رو به هوسوک دوخت: هوسوک ممنون بابت همه چی.
هوسوک لبخند زد: کاری نکردم.
یونگی انگشت هاش رو بین موهاش فرو کرد و گفت: انقدر متواضع نباش! دیشب با اون وضعیت مستی و حال داغونم تحملم کردی،امروز هم که سنگ تموم گذاشتی و ناهار درست کردی و کلی خندوندیم.
به لباسِ هوسوک که هنوز تنش بود اشاره کرد و ادامه داد: حتی لباس هام رو تو لباسشویی انداختی و تیشرت و شلوارک خودت رو بهم قرض دادی!
مشتی با سینه ی پسر خندون رو به روش زد و غرید: چطوری میتونی بگی'کاری نکردم؟'
هوسوک فاصله ی بینشون رو کوتاه تر کرد.دست هاش رو روی شونه های لاغر یونگی گذاشت و گفت: من برای کسی که برام مهمه از جونم هم مایه میزارم؛اینا که چیزی نیست!
یونگی احساس کرد قلبش افتاد کف معدش و تالاپ صدا داد.نفسش تو سینش حبس شد و دویدن خون رو زیر پوست گونه هاش حس کرد.
هوسوک مضطرب بود و احساس شرم میکرد،اما این شرم و این اضطراب در برابر هدفی که برای خودش مشخص کرده بود،هیچ اهمیتی نداشت. نزدیک تر شدن به یونگی-یا طور دیگه ای بگیم،شروع یه رابطه ی جدید باهاش-مهم تر از این حرف ها بود.
یونگی دلش میخواست حرفی بزنه اما کلمات از ذهنش فرار میکردند و قدرت تکلم رو از گرفته بودند. نگاهش رو از پسر قد بلند رو به روش دزدید و سرش رو پایین انداخت.
هوسوک احساس کرد جو بینشون سنگین شده،بنابر این ازش فاصله گرفت و دست هاش رو از روی شونه های اون برداشت و با عوض کردن بحث یونگی رو از باتلاق کلماتی که توش دست و پا میزد نجات داد: ولی امروز خوب مدرسه رو پیچوندیما.
یونگی نفسش رو از سر آسودگی به بیرون فوت کرد.دوباره سرش رو بلند کرد و تایید کرد: آره آقای لی صد در صد پوستمون رو میکنه.
هوسوک خندید: درسته.وقتی خواب بودی خانوادم بهم زنگ زدن گفتن که چرا مدرسه نرفتم؛آقای لی زنگ زده بهشون خبر داده.
یونگی متفکر دستی به پس گردنش کشید."پس صد در صد به مامان من هم خبر داده."خواست گوشیش رو در بیاره و تماس هاش رو چک کنه اما یادش افتاد گوشیش توی خونه ی هوسوک جا مونده.
هوسوک: چیزی شده؟
یونگی: گوشیمو جا گذاشتم.
هوسوک: خونه ی من؟
یونگی: آره،اما نمیدونم دقیقاً کجای خونته.

YOU ARE READING
Loving You
Fanfiction- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت...