32

2.5K 356 454
                                    

دارای صحنه‌های +۱۶ سال ! در صورت سن کم و جنبه‌ی پایین با چشم های بسته بخوانید~

جلوی تلویزیون روی کاناپه‌‌ لم داده بود، بی‌‌حوصله کانال ها رو زیر و رو میکرد و همزمان به پچ پچ های مامان و باباش که از توی آشپزخونه شنیده میشد، گوش میداد:

-چرا یه هفته‌ست چپیده تو خونه؟

-با هوسوک کات کرده؟

-چی میگی؟!همین یه ساعت پیش هوسوک بهش زنگ زد.

-چطور میتونه یه هفته دوری دوست پسرش رو تحمل کنه؟

-همونطوری که من ماه ها دوری تو رو تحمل میکردم.

یونگی آهی کشید و تلویزیون رو خاموش کرد و داد زد: میشنوم چی میگین!
از جاش بلند شد و پدر و مادرش که شوکه شده بودند رو تنها گذاشت و وارد اتاقش شد.

خودش رو روی تختش پرت کرد. دو ساعت از بیدار شدنش میگذشت و بیکاری به شدت خستش کرده بود. به خاطر همین چشم هاش رو بست و سعی کرد بخوابه.

چشم‌هاش داشتن گرم میشدند که گوشیش زنگ خورد. کلافه خودش رو به تخت کوبید و در حالی که فحش میداد به صفحه‌ی گوشیش نگاه کرد:

جیهوپ-شی♡

انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش بود که داشت روح شخصی که زنگ‌ زده بود رو مورد رحمتی ویژه‌ به سبک مین یونگی قرار میداد.

'سلام'

'سلام یونگی، چطوری؟'

'هوسوک ما همین یه ساعت پیش با هم...'

'وظیفه‌ی من به عنوان یه دوست پسر نمونه اینه که همیشه جویای حالت باشم'

'خوبم'

'مامان‌ و بابا و نونا رفتن'

'یه ساعت پیش گفتی'

'منتظرتم'

'چی؟'

'بیا اینجا!! دلم واست خیلی تنگ شده! میخواستم تا فردا صبر کنم اما نمیتونم. حتی شام هم پختم.'

'الان بیام؟'

'آره، لطفاااا...لطفا لطفا لطفا!'

'خیلی خب، باشه'

هوسوک از فرط خوشحالی داد زد:

'ایول'

'گوشمم!!'

'زود بیا'

'باشه'

گوشیش رو قطع کرد و از جاش بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد و بعد از برداشتن حولش، به سمت حموم رفت.

Loving YouWhere stories live. Discover now