سرش رو میز بود و منتظر به جای خالی هوسوک نگاه میکرد.برای بار هزارم خاطرات دیروزش رو مرور کرد.این شخص پر انرژی واقعاً به دلش می نشست.
-یــــــونــــگـیــــــااااا~~
با صدای داد هوسوک نه تنها خودِ یونگی،بلکه کل کلاس با تعجب به منبع صدا خیره شدن.
هوسوک با سر خوشی برای یونگی بای بای کرد و دوباره داد زد:صبحِ همگی بخیر!
همه با خوشرویی جوابش رو دادن.هیچ کس تو کلاس نبود که از این پسرِ شاد و سرزنده بدش بیاد.
بعد از در اوردن کافش و کوله پشتیش،روی صندلی نشست و به یونگی که نگاهش میکرد،لبخند زد:صبح بخیر یونگی-شی
یونگی:صبح خوش.
هوسوک:چطوری؟
یونگی:خوبم،تو؟
هوسوک:عااالییی~~
یونگی لبخند محوی زد و دوباره سرش رو روی میز گذاشت ولی نگاهش رو از هوسوک نگرفت"چرا نمیتونم جلوی چشمامو بگیرم؟!"
هوسوک مضطرب گفت:اِممممم،یونگی.
یونگی:همم؟
هوسوک با همون اضطراب ادامه داد:اِمم یونگی،میشه،یعنی،اگه مشکلی نداری،میتونم چیز،شمارتو...داشته باشم؟
انگار چیزی تو دلِ یونگی پایین ریخت"ایـ..این عالیه!"
بی هیچ حرفی سرش رو از روی میز برداشت و گوشیش رو در آورد:شمارتو بگو.حالِ هوسوک وصف نشدنی بود.با صدایی که از خوشحالی میلرزید گفت:بزن(...)010
یونگیسعی کرد از لرزش دست هاش جلوگیری کنه اما اونقدرا هم موفق نبود.
هوسوک:زنگ بزن بهم شمارت بیوفته.
یونگی سرتکون داد و چند ثانیه بعد صدای ویبره ی گوشی هوسوک بلند شد.
هوسوک احتمال میداد هر لحظه از شدت ذوق بترکه.ردِ تماس داد و اسم یونگی رو سیو کرد:(مین یونگی💤)
یونگی انگشت اشارش رو دایره وار روی میز حرکت داد.هوسوک گوشیش رو تو جیبش سُر داد و دستاش رو روی میز به هم قلاب کرد.سکوت بینشون کاملاً مزخرف و آزار دهنده بود.
هوسک نمیدونست چطور سکوت رو بشکنه و همین موضوع بیقرارش میکرد.اما این بیقراری زیاد طول نکشید چون یونگی به صورت حیرت انگیزی به حرف اومد:هوسوک
هوسوک با خوشحالی به یونگی نگاه کرد:بله؟
یونگی:کیم نامجون کو؟نمیاد؟
هوسوک:نه،دیشب این و دوست پسرش که دوست منم هست اومدن و با هم سوجو زدیم.
یونگی:آها!
"دوست پسرش؟نامجون گِیه؟نه نه،شاید اشتباه کرده باشه،یعنی امکانش هست خودش هم گِی باشه؟!یونگی چه ربطی داره؟دوستن،نه فامیل!به هر حال...چه اهمیتی داره؟"هوسوک رشته ی افکار یونگی رو پاره کرد: بعد از مدرسه میرم کلاسِ رقص.میخوای بیای؟
یونگی:میزارن؟
هوسوک:چرا نزارن؟بعدش،امروز هیچکس نیست.میرم تمرین کنم روحیم عوض شه.میای؟
یونگی لبخند زد:بدم نمیاد.
___.___.___.___
بابت دو روز تاخیر تو آپِ داستانم معذرت میخوام...
دروغ چرا؟گشادیم میومد تایپش کنم😂
احساس میکنم این دو تا پارت زیاد جالب در نیومد.
ولی به هر حال امیدوارم لذت ببرید😊
و خیلی خیلی ممنونم بابت ووت،حمایت و کامنتای قشنگتون💜_💜
YOU ARE READING
Loving You
Fanfiction- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت...