( دو ماه بعد)
پایان بهار نزدیک بود و تابستون با گرمای آزار دهندش، سر رسیدن خودش رو اعلام میکرد.
هوسوک دستی به یونیفرم مدرسش کشید، مرتبش کرد و منتظر به در ورودی سالنی که جشن فارق التحصیلی در اون بر گذار میشد، خیره شد.
جیوو ضربهای به کتف برادر قد بلندش زد و گفت: منتظر دوستاتی؟
هوسوک با سر تایید کرد.
جیوو اضافه کرد: خیلی مشتاقم دوستت یونگی رو از نزدیک ببینم.
هوسوک هر کاری کرد نتونست جلوی لبخند گله گشادی که روی صورتش شکل گرفته بود رو بگیره: آ...اوهوم.
جیوو: بیا بریم پیش مامان و بابا. از بس ایستادم پاهام درد گرفتن.
هوسوک لبخند مهربونی به روی خواهر بزرگترش پاشید و گفت: تو برو...من منتظر بچه ها میمونم.
جیوو سری تکون داد، به جایگاه والدین رفت و کنار پدر و مادرش نشست.
هوسوک دوباره به در نگاه کرد و با دیدن یونگی که همراه پدر و مادرش وارد سالن میشد، چشم هاش برق زد و با قدم هایی بلند به سمتش رفت.
اولین نفری که متوجهی هوسوک شد، خانم مین بود.
لبخندی زد و برای اون دست تکون داد.
هوسوک با نهایت احترام جلوی پدر و مادرِ دوست پسرش ایستاد و تا کمر خم شد: سلام.
هر سه به گرمی جواب سلامش رو دادند.
یونگی خیلی آروم نزدیک هوسوک رفت، کنارش ایستاد و به دوست پسرِ قد بلندش نگاه کرد.
هوسوک یه دستش رو دور شونه ی یونگی قلاب کرد، اون رو به خودش فشرد و چشمکی براش زد.
پدر یونگی گفت: خوشحالم دوباره میبینمت جانگ هوسوک.
هوسوک به آقای مین نگاه کرد. از اولین روزی که دیده بودتش خیلی بهتر و سرحال تر به نظر میرسید. صورتش تا حدودی تو پر تر و موهاش یک یا دو سانتی متر رشد کرده بودند.
هوسوک لبخند بزرگی زد و گفت: منم همینطور آپا.
آقای مین از اینکه هوسوک اون رو آپا صدا زده بود، هیجان زده شد و ضربه ای دوستانه به شونه ی اون زد و گفت: آیگوو! چقدر شنیدن کلمهی آپا از زبون یه همچین پسر با وقاری خوشاینده!
گونههای هوسوک صورتی شد و خجالت زده گفت: آ...آم...م.ممنون.
خانم مین که دید شوهرش داره دوستِ یونگی رو شرمنده میکنه، بحث رو عوض کرد: هوسوکا، خانوادت اومدن؟
هوسوک سری تکون داد: بله.
و به نقطه ای اشاره کرد: اونجان.خانم مین: میشه ما رو باهاشون آشنا کنی؟

YOU ARE READING
Loving You
Fanfiction- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت...