یونگی: اوم...
هوسوک با چشم هایی گشاد به یونگی نگاه کرد: اوم؟یعنی چی؟!
یونگی لب پایینش رو توی دهنش برد؛یعنی الان باید اعتراف میکرد؟کار هوسوک واقعاً ستودنی بود!جرعت به خرج داده بود و حرف دلش رو زده بود،اما این کار برای یونگی خیلی سخت بود!
هوسوک که سکوت اون رو دید، سوالی پرسید که جوابش رو خودش میدونست: یونگیا!تو هم...منو دوست داری؟
گونه های پسر بزرگتر داغ شد.سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
هوسوک با لحن کودکانه ای گفت: میشه بگی؟بگی که دوستم داری؟دلم میخواد از زبونت بشنوم.
یونگی پیشونیش رو روی شونه ی هوسوک گذاشت؛ حس میکرد داره بخار میشه و چیزی نمونده به ذرات هوا بپیونده.
یونگی: من...
هوسوک: تو...؟
خوب میدونست پسر کوچکتر داره دستش میندازه. بدون اینکه پیشونیش رو از روی شونه ی هوسوک بر داره،مشتی به بازوی عضلانیش زد و غرید: نمیگما!
هوسوک با صدای بلند خندید و گفت: ببخشید ببخشید.خب بگو...تو چی؟
یونگی نفس عمیقی کشید و با صدایی که از شدت هیجان میلرزید، اعتراف کرد: دوستت دارم.
دست های هوسوک به آرومی دور بدن یونگی حلقه شد و اون رو توی آغوش گرفت.اشک توی چشمهاش جمع شد و دیدش رو تار کرد.
هوسوک آدم احساساتی ای بود؛با اینکه از قبل میدونست یونگی دوستش داره، اما اون لحن بیان و اون طرز اعترافش باعث شد بغض به گلوش هجوم بیاره.
هوسوک: میدونم...
یونگی: چی؟
هوسوک: میدونم که دوستم داری.
یونگی سرش رو از روی شونه ی پسر قد بلندتر برداشت و شوکه شده بهش نگاه کرد: چی؟!!چطور؟!
به ثانیه نکشید که خودش جواب سوالش رو داد: والپیپرم...
هوسوک دستی به چشم هاش کشید تا قبل از اینکه اشکهاش روی گونه هاش فرود بیان، پاکشون کنه: دقیقاً،والپیپرت!
یونگی: گریه میکنی؟؟
موهای یونگی رو از روی پیشونیش کنار زد و صادقانه جواب داد: گریه نیست،چند قطره اشک بود...راستش احساساتی شدم.
یونگی سرخ شد و ریز خندید.
هوسوک نفس عمیقی کشید و خیلی یهویی پرسید: میشه ببوسمت؟
خنده روی لبهای یونگی ماسید و بهت زده به پسر رو به روش نگاه کرد.
قلب جفتشون محکم به سینشون میکوبید و به خاطر نزدیکیشون به هم، میتونستند این رو حس کنند.
![](https://img.wattpad.com/cover/150408131-288-k551991.jpg)
YOU ARE READING
Loving You
Fanfiction- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت...